هوالـــــــــــــــــــحق
من در این بادِ تعلق و تملق
به کجا خاک شوم
تا تو برویی در من؟!
و در این دبدبه و کبکبه ها
به کجا دانه شوم
تا که برویم در تو ؟!
من لبالب با خودِ تیرگی ام روی به روی،
تو کجا خیمه ی انوار شدی؟
من که از بیمِ فنا
به صلیب تو شدم آویزان
چه کنم با چه کنم ها
که فقط یاد شدم در یادت .......
من همان ذره ی هیچم
که معلق در جهان
به همه سوی شتابان شده و
باز شوم طعمه ی خاک.............!
مگر این خواب محال است
که در بیداری
با تو شتابان بشوم در همه آفاق ؟
و نهایت،،
ذره ی ذرین دو عالم شده و
باهم و بی هم
بخزیم در بحرِ خاک؟
مانده ام در خلاء از این دو سوالم:
که گذشته خواب بود؟
یا که امروز
گرفتار چنین کابوسم؟
.
.
.
.
.
قلم از من چه میخواهی دما دم ؟!
که باشد طرب افکارم غم و غم ؟!!
.
.
.
دل پا به فرار میگزارد
اندیشه افراغ میشود!
قلم باز می ستاند هذیان را !!
.
.
.
واژه میلرزد
در آن حبس گاهِ اندیشه،
دارد پیر میشود
از نگفتن،
از فریاد بلعیدن و سکوت باز دمیدن ....................
قامت روح شکسته میشود
از گرانیِ توشه ی نعره های خفه شده!
چه می نالی خزان؟
من از بدو بودن مرده ام ................
قلم هرچه می بارد چرند است
ولوله ی درونم را
تنها واژه ای میداند
که آن گوشه از تماشای
عجز سرودنم،
دارد پیر میشود ........................
شاید که رسد آن فردا،
ثانیه ای پیش از اجل....
(هذیان)
سوزلر قیزی:پرســـــــــتو پروقربان(آنـــــــــــــه)