لحظه ي وداع
دوش دل بر سر بالينم گفت
رخت بر بند و به پا خيز ز خفت
بايد اين خانه رها كرد و گريخت
قبل از آن كه در و ديوارش ريخت
گفتمش بند دل خود چه كنيم
غم هجر از تو و از خود چه كنيم
من به من گفت كجا خواهي رفت
شايد اين راه به گمراهي رفت
سنگِ بسيار به راهت باشد
رنج بسيار به كارت باشد
گفتمش اي من خويش آسوده
كه ره خويش به من فرموده
شاد بايد شد اگر تنگ قفس
باز گردد درِ آن، بهر نفس
پر و بال، باز كني بار دگر
پر كشي از شب و آيي به سحر
باز چيزي است در اين خانه تنگ
كه مرا بسته به خود با آهنگ
مي فشارد دل بي صاحب را
مي كشد سوي خود اين قالب را
به تو هر بار بگويد كه مرو
خانه را ترك نكن خام مشو
باز گويم به خودم باكي نيست
نقش اين ماه هم از تاريكي است
آب بايد برود زير زمين
تا كه خالص به در آيد ز زمين
گاه بايد بگشايد پر و بال
تا شود ابر و ببارد برِ خاك
گاه بايد بشود در صحرا
آب بايد برود تا دريا
گاه از چشمه ی نازك به برون
گاه در عمق زمين شد مدفون
گاه در اشك يتيمي پنهان
گاه ظاهر به کریمی در خوان
اين همه در تب و تاب از چه بود
اين همه آب به آب از چه بود
شايد اين ولوله از هستي ماست
شايد اين عامل سرمستي ماست
شايد آن روز كه اين گل بسرشت
روح خود داد بر اين خاكي زشت
سرکشم کرد و مرا زيبا كرد
شور هستي به جهان بر پا كرد
اين چنين نقش قلم بر جان زد
خال هستي به لب جانان زد
پس كمال تو ز جنبيدن توست
بي تكاپو شدنت مردن توست
زود بر خيزو برون آي از خویش
تا نگندي و نپوسي در خویش
از يكي حال به حال دگري
تا بماني و بسازي خبري