کفر فرعون ( اول)
چون که شد موسي به دنيا آن زمان
جاي وي در كاخ اعدا شد نهان
كودكي كو كشته بايد مي شد او
در كنار همسر فرعون شد او
روز ها در محفل كّفار بود
بلبلي در لانه ي كفتار بود
درس كفرش بود استادي قدر
از خدا و از پيمبر شد حذر
سالها گفتا كه فرعون است خدا
او بود كو مي دهد روزي به ما
ريشه گر پاك آمدش باكت مباد
كفر آن فرعونيان موسي بزاد
فضله گر ديدي تو بر پاي درخت
رو مگردان ميوه بين شاخ درخت
عاقبت آن فضله مدفون می شود
ميوه ها ي پاك بيرون می شود
چون كه موسي شد جواني پاكباز
آمد از قصرش برون بهر نياز
موسي ما چشم حق بين داشت او
ديدن ظلمي توان ني داشت او
زين سبب بر سينه ي ظالم زد او
آن چنان محکم كه روحش پرزد او
پس فرار ترجيح آمد بر قرار
در بيابان آمد ش آن بي قرار
ترس انسان از كمال او بود
حفظ گوهر از جمال او بود
آن پيمبر شد نصيب راه او
قصه گفت از حق و از درگاه او
تخم حق در قلب موسي شد پديد
ريشه كرد و نور حق در سينه ديد
سالها درخويش مي جست او خدا
عاقبت بيرون شد و ديد آن خدا
چون برون آمد به كوه طور شد
بندها بگسست و زانها دور شد
پس خدا را گفت اي رب جهان
بند خود گردان و از خويشم رهان
گو مرا در اين جهانم كار چيست
حكم من را گو و گو آن کار كيست
پس پيام آمد، برو تو سوي او
قصه ي توحيد گو بر آن عدو
سير حق هرگز ندارد انتها
مي دوي در حلقه اندر حلقه ها