رمزگشاییِ چشمانِ تو
کشفی ست که به تکرار نمی رسد
آن آهوانِ سیاه ورمنده
در اضطرابِ عصیان زده یِ وحشیِ خود
به عمقی از معنی و واژه می رسند
وشعری زاده می شود
وبه خاک می اوفتد
ودوباره خاموش می شود
آن فانوسک هایِ آویزانِ بر در
وهمچنان ،
کلبه یِ شب زده یِ ساکت تو را
دست نیافتنی و دور
چون جرقه ای سریع وآسان
که به سیگارِذهن می زنی
زود می روی...
وآخِر،دست خالی
پُک هایِ دودآلودِ تو را می نگرم
نگاهی که تهی از رنگ است
سخت وسنگین که مثلِ سنگ است
پنجره غمگین،
سایه ها،مرارت بار و زهرآگین
وشکفتنِ طعنه یِ تلخی به گوشه یِ لبهایت
وپیوستنِ ابروانت با اخمِ سیاهِ قهرآلودی
به این معنی که برو
که از این خانه برو
من به تو آویزان،وبه این ساعت
که ضرب آهنگش
مسخ وفسون انگیز است
نوسانِ ساده یِ من
زیرپوستِ نازکِ دستانت
واین آرواره ها،
صاین وپرغرور
وآن چشمانِ گویی خالی از نور
وحسِ نوازشی که از مادگی به گل نرسید
دلی که در تبِ این حادثه سوخت
درخود تکید وپوسید
ـــ آرام وبی تأمل
گویم به خود،بروم از این خانه
که بر در ودیوارش
نه نشانی از من،نه پیامی از تو
وبر تمامِ صندلی هایِ چوبینش
غبارِغم،سکوتِ محکمِ دو لب نشسته است
بروم از این خانه یِ تبعیدی ومتروک
تا وارهم مگر از آن سازِ خسته و ناکوک
عاقبت گویم به خود:
می روم از این خانه
که در این خانه،چشم وچراغی نیست
سری دربه درِآسودن،برسینه یِ داغی نیست
براین خشکیده نهالِ آرزو
امیدِسبزه وباغی نیست
می روم ازاین خانه که دیگر
از آن عاشقِ شوریده ،سراغی نیست...
به سرم زد یکی از شعرهای خیلی قدیمی رو منتشر کنم تقریبا حکم فسیل رو داره ... گویا اون دوره واسه شعرام اسم نمی ذاشتم!!! البته سن شعرام رو باسن خودم تخمین نزنین این دو مقوله ای جدا هستن ... معمولا سن خانوما از یه دوره ای به بعد فقط در محدوده ی چقدر خوب موندی می مونه !!! :) خخخخخخخخخخ