سلام به همگی دوستان...انشالله که نماز و روزه های شما قبول باشه و شعر نابی ها رو از دعای خیرتون بی نصیب نزارین...
یه شعر در مورد مشکلات جامعه....البته اسمش رو شعر نمیشه گذاشت ...امیدوارم که خوشتون بیاد
التماس دعا............
همه چی آرام است ...... من چقدر خوشحالم.....جمله ی معروفی است .....که همه می دانند........ولی امّا اینجا..........همه چی طوفانی است ......من چقدر می نالم......شاید این را تو بگویی که چرا می نالم.........تو فقط گوش فرا ده به نوای شعرم.........تا جهانگیر شود.........تا بدانی که چرا می نالم......او که می گفت همه چی آرام است.......چه خبر داشت از آن رنج پدر........و از آن دخترک فال فروش..........او چه می داند از آن کارگر و دخترک دانشجو......و از آن رنج جوان بی پول......یک به یک می گویم...... رنج این مردم را .......تا بدانی که چرا می نالم.......
او چه می داند، از آن پدری....... که در آن صبح سحر...... می رود بر سر کار.......تا که آرد سر آن سفره ی خود نان حلال....آن پدر تا دل شب بیرون است.......و فقط دغدغه اش.....لقمه نانی است و بس..........تا مبادا نشود شرمنده........از نگاه کردنِ به فرزندش...........
او چه می داند از آن دخترکی......که به دست دارد گل...... و به دیگر دستش...... می فروشد فالی.........او چه می داند از آن دخترک فال فروش......که همه حسرت او........کفش نویی و لباسی زیباست......در خیابان تک و تنها به یک گوشه که او می نگرد........می شود منتظر رهگذر و ثانیه ها می شمرد......که فروشد گل خود.....من از او می پرسم.....که چرا درس نمی خوانی تو؟......حس شرمندگی از اوج نگاهش پیداست.......چون ندارد پولی.....یا کتاب و کیفی.......و فقط می گوید....آرزویم این است......که شوم یک دکتر....... تا که درمان بکنم هر دردی.....و نبینم هرگز .....آدم دلسردی.......
او چه می داند از آن کارگری.....که در این سردی و گرمی هوا......فکر یک لقمه ی نانی است که فقط.......بتواند شکم دخترکش سیر کند.......
او چه می داند از آن دخترک دانشجو؟......که برای خرج تحصیلاتش.......می فروشد که تن عریانش.......
او چه می داند ، از آن پسری.......که شبش بی خوابی است......چون ندارد شغلی.....همه ی روز و شبش .....پیِ شغل می گردد.......ولی افسوس در این شهر غریب ......نا امید می گردد......و سرانجام برفت بر سر آن دخترک دانشجو.....دست به ناموس بزد......او چه می داند ناموس که چیست؟......مونس و همدم و همراز که کیست؟.....
چون در این دنیا نیست.....حرف حقی آزاد ......پس بدین جمله ی خود می خندند....زیر لب می گویند.....همه چی آرام است....ما چقدر خوشحالیم....تا مبادا ندهند ......سر خود را بر باد....
ولی این را تو بدان......من نگویم هرگز.........همه چی آرام است.....من چقدر خوشحالم.....تا زمانی که بیاید آقا.....آن زمان با دل خوش می گویم......همه چی آرام است.....من چقدر خوشحالم......و بدین جمله ی خود می بالم