شبی از خاطـــــر بارانی من رد شــدی و
میخـــــــک سرخ تمنــــا به نگاهت آویخت
پیچک سبــــز دعایم به هــــــــوایت پیچید
بغض دیرینه ی دل زهر به کامم می ریخت
یـــاد آن روز که من دختـــــــر بابا بــــــودم
مادرم شاد و جوان تنگ در آغوشــم داشت
اخمـــم از نازکی جنـــــــس دلم یک دم بود
خنده را بوسه ی گرمت به لبانم می کاشت
مست بودم هم ازاین حس که جهان مال من است
دلم از داشتــــن چند عروســــک خوش بــــــــــــود
خواهــــــــــرم سبـــــــــــزترین حادثــــه ی زندگیم
خانه با خنده ی شیــــرین سه کـــودک خوش بود
امپراطــــوری من زود به پـــــــایـــــان آمــــــــد
شب سردی که نشان از غم و دلتنگی داشت
قسمت این بود که تاج از ســــــر من بــــردارد
دست تقدیر که با خاک هماهنــــــگی داشت
دلخوشم باز به خوابم که بیایی نـــروی
تا فراموش کنم حادثه ی بی کسی ام
شاید آن صنــــــدلی خالی ایــوان دیگر
نشود موجب آشفتــــتن و دلواپسیــم
آن شب از خاطر طوفان زده ام دور شدی
باز بیداری و یک بغض ســـمج با من ماند
پری کوچک خوشبــختی من هم آن شب
غزل تلخ خداحافظیـــــش را می خواند...
***
پ.ن1:
پدر نازنینم را سه سال پیش ، درحالی که نیمی از ماه محرم و نیمی از
ماه صفر روزه بود از دست دادم...
پ.ن 2:
وقت دلتنگی ، کودکی میشوم که
همه ی داراییش عروسک گم شده ای است که ...
پیدایش نمی کند...
شهادت مولای مظلوم عدالت تسلیت باد
التماس دعااااااا