نفاق( اول)
روزگاري در زمانهاي قديم
جمع گشتند مردمان از ترس و بیم
شور كردند بهر حفظ مال و جان
گرد شهر ديوار گردید آنچنان
بس بلند بايد چنان ديوار چين
تا نشايد غارت مردم چنين
اين خبر بر رهزنان آمد به گوش
غارت اين شهر را زين پس مكوش
بين مردم چند بودند در نفاق
جمع با مردم، وليكن بی وفاق
چون که كار ساز آن آغاز شد
هر منافق هم به كار ساز شد
سنگها در بين گل آن سان نهاد
تا شكاف كوچكي آنجا بزاد
هر كسي كو ديد ، آن رنج گران
آفرين گفتا بر آن ايمانشان
آجر و گل را نهادند بي شمار
تا كه ديوارش بلند آمد به كار
عاقبت پايان ساز آمد پديد
داخل ديوار شهر را كس نديد
چند گاهی چون ز ساز آن گذشت
درزها پيدا شد و اشكاف گشت
زان طرف بشنو كه دزدان قدر
نقشه ها از غارت آمد در نظر
جمله با صد اسب و اشتر هم الاغ
آمدند بر گرد شهر همچون كلاغ
با لگد ديوار ها را ريختند
صد نگهبان را به دار آويختند
غارت اموال كردند آن زمان
جمله بردند آشكار و در نهان
چون منافق آمد و كرد ادعا
سر بريدند و بدن را پر ز كاه
آري اي ياران منافق بين ماست
ظاهرش خيراست وپنهان شرماست
او در اين ديوار وحدت بين ما
صد شكاف اندازد از بهر هوا
كار او آرام و پيوسته است آن
نقشه هايش نرم و وارسته است آن