من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه پانزدهم )
باز در آن جامعه سر مى كشيم
جامه ى تزوير به بر مى كشيم
باز كند سجده به آدم ملوك
باز ريا كارى و علم السلوك
آتش و خاكسترم از خويش بود
كاش كه اين سر دگر انديش بود
دوش به رؤيا سفرى رفته ام
پيش خداى دگرى رفته ام
او چو به احوال من آگه نبود
ترك وفا كرده به هنگام جود
تا كه سرم را به زمين دوختم
ز آتش كامش دل و دين سوختم
چشم ترم عاقبت هوشيار شد
بسترم از وحشتم ادرار شد
آكه بر آن روى بزك مى كنند
روى دگر سرد و گزك مى كنند
آرى به من آر تو از رأفتت
رأفت بى خاتمه ى رفعتت
زار و پريشانم و دلدار نيست
اى فلك اين دل بود انبار نيست
لحظه ى پرواز دلم را بگو
آخر اين راز الم را بگو
بيشتر از اين زارى ندارم به جيب
بس نبود اين همه صبر و شكيب
صبر و شكيبايى ام از دست رفت
موسم زيبايى ام از دست رفت
چين ، غم آورده به پيشانى ام
هندِ لبت نقطه ى حيرانى ام
حيرتم از سرخى ياقوت بود
قوت من از سفره ناسوت بود
جان به چراگاه شفق دل مبند
دل به سيه پرده ى حائل مبند
روح تو جسم از قفس آزاد كرد
جسم من از روح تو فرياد كرد
با هنران عزم سفر مى كنند
بى هنران زير و زبر مى كنند
آتش دلها به دل آورده شد
كين دل ديوانه دل آزرده شد
هر كه زد انگشت به حلواى او
صيغه بخوانند به حواى او
تربت و خاك و لحد و سنگ چيست ؟
آخر اين جاذبه ارژنگ نيست
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .