هوس و عشق ( اول)
خوش بر و رويي جواني پاك بود
نزد او الماس همچون خاك بود
ناگهان در دام عشقي كرد پاي
عشق كور آمد، دل وي كرد جاي
عشق كور يعني هوا يعني هوس
عشق كور يعني پرنده در قفس
هر كسي كو سوي آن پرواز كرد
زندگي را در قفس آغاز كرد
همچو گردابي ببلعد هر غريق
ناگهان بيند كه گويد اي دريغ
فرق بين اين هوس با عشق پاك
نور باشد عشق و آن ديگر چو خاك
نور، جان بخشد به راه زندگي
خاك ، پوشاند همه فرزانگي
گر تو را عشق آمد و شد رهنما
بهر زخم ديگران داري دوا
قدر آن مي دار كه آن از حق بود
غير از آن باشد همه ناحق بود
گر تو از شوقي به ناپاك آمدي
آن هوس باشد كه بر خاك آمدي
گر هواي سر رُخي دُردانه داد
بر حذر از آن که رخ فتانه باد
آن جوانك در هواي وصل يار
سوي آن دلدار شد او رهسپار
گفت راز آن هوس با شور و حال
دست دامانش گرفت و گفت حال
دخترك چون قصه را از او شنيد
بهر صدق آن جوانك نقشه چيد
گفت آري، شرط دارد وصل ما
اين چنين شد نسل ما در نسل ما
آن جوانك گفت از روي شتاب
باز كن آن شرط خود بر اين شباب
هر چه گويي آن كنم با ميل تو
من در آيم زمره اندر خيل تو
دخترك گفتا كه يك سال دگر
شرط خود گويم بيا سال دگر
پس جوانك رفت تا سال دگر
باز گردد سوي او بار دگر
چند روز از ماجرا بگذشت كو
سوي بازار آمدش در جستجو
ناگهان زيبا رخي چشمش گرفت
دست بر دامان وي دستش گرفت
گفت از روي تو من ديوانه ام
گر اجازت شد غلام خانه ام
گر قبول افتد تو را جان مي دهم
هر چه دارم از وجود، آن مي دهم