صياد نادان
آن يكي در روستاي دّره بيد
قصه از آواز بلبل را شنيد
پس يكي گفتا كه آوازش چنين
ديگري گفتا مثال ساز چين
نقش بالش اینچنين است و چنان
صد هزاران رنگ بینی بلبلان
عاقبت عشق آمد اندر جان وي
لانه كرد در روح و در ايمان وي
گفت بايد بلبلي آرم به صيد
زين سبب هيچم نباشد بند و قيد
از براي صيد بلبل دام كاشت
ديد مرغي اندرون دام داشت
چون كه بلبل ر ا نبودش آشنا
زاغ را بلبل همي كردش صدا
روزها صياد شاد از روي او
فكر باطل زاغكي ، بلبل نمود
آن سيه بالش چو الوان ديد وي
هر صدا از او نوا بشنيد وي
در كنار زاغ بودش روز و شب
از غم هجران وي مي كرد تب
عاقبت ياري بشد مهمان او
ديد زاغي در قفس از آن او
گفت وي را بازگو راز قفس
پس چرا با زاغ گشتی هم نفس
در قفس بلبل بيار و جاي ده
منزل خود خوش صدايي پاي ده
از چنين حرفي جوان دلگير شد
اين چنين از روي او دل سير شد
گفت بيرون شو ز منزلگاه ما
شّر خود را دور كن زين جايگاه
چون كه رنچ آمد دلي را جاي شد
نفس شيطاني درونش پاي شد
عاقبت دوري گزيد از اين و آن
تا به گوشش نشنود حق را بيان
چون كه گوشي نشنود آواي حق
ناروا در گوش، گردد جاي حق
گاه آدم مي كند دوري ز نور
تا زعيب خويش گردد دور دور
نفس او وارانه بنمايد بر او
عيب را نيكي و نيكي عيب او
او كه دستش ني رسد دامان نيك
دامن زشتي بگيرد جاي نيك
پس گوارا گردد آن زشتي بر او
خوش بود نوشيدن زهر از سبو
گر بپرسي از وي و آثار او
در تعجب مي شوي از كار او
نزد شه آورده تحفه ا ز پياز
بوي گند آورده و صد ها نياز