من از شعار به شعور خواهم رسيد
( صفحه ششم )
همسر ايوب زمان موى زد
بهر مداواى نبى روى زد
جار به دالان محافل زدند
عربده بر صابر عاقل زدند
گيس بريديم و نخورديم نان
نان نگرفتيم و نبرديم جان
كس نبرد دستى به ابيات شب
نور ادب باعث اثبات شب
كور سزاوار رهى روشن است
نور تو را در بدن آ بستن است
آب حيات من و مسكين يكيست
آيه ى طور و ولى الدين يكيست
ما و عزازيل و فلك از توئيم
سائل و خونخواه ملك از توئيم
تا بكشى دست ورا از سبيل
موج دگر را بگشايى زنيل
از سر خوان كرمت دانه هاست
پيش من آن مرغ همايى فناست
سايه شدم تا كه شدم مست خويش
ساغر افتاده ام از دست خويش
باشد اگر عمر من آخر شود
هر گنهم با تو برابر شود
سوخته ام تا كه تو را ديده ام
با سر هر پنجه تو را چيده ام
چيده ام اما گنهم چيدن است
راه تو آيا كه نبخشيدن است؟
شيشه ى افتاده به دريا شدم
نامه ى بى جوهر و معنا شدم
بحر وجودم پر امواج بود
هجمه موج از سره باج بود
رفتم و رفتم پى آوازه خوان
با دفى آزاده ولى بى نشان
ديده ام اما گنهم ديدنى ست
اين گنه آيا كه نبخشيدنى ست؟
ساكن بى نام نشانى منم
دلشده يا هر چه بخوانى منم
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .