هیشکی خبر نداره ازغم تو غریبه
دنیاپرازدلخوشی اماهمش فریبه
وقتی که لحظه هاتو توغربت جاگذاشتی
توحس بی کسی هم یه همصدا نداشتی
بار سفرروبستی دلو زدی به دریا
غافل از اینکه دلت می پوسه اینجا تنها
غافل از اینکه عشقی که تو کتابا میگن
رهگذرا اومدن اما اونو ندیدن
پیدانمیشه اینجا هرچقدم بگردی
غصه روحاشاکنی بازم رفیق دردی
غافل از اینکه شبها غصه میاد سراغت
كسي پیدانمیشه روشن کنه چراغت
غصه نخورمثل من توهم اینجاغریبی
ازمهراین آدما توهم یه بی نصیبی
منم مثل توام, نه انگاریه فرقی دارم
تواهل اینجانیستی من اهل این دیارم
معنی مهرووفا برام یه نقطه چینه
هیچکسی نیست که پای درد دلام بشینه
اینجا شهر فرنگه اما فقط ظاهرش
هرغریبی که اومد نیاسوده خاطرش
منم شدم غریبه با این همه آشنا
هیچکسی روندارم با من بشه همصدا
شاید میخوای بگی توکه من ازاینجا برم
اما نمیخوام اینا برن ازتوخاطرم
درسته که آدما دل منوشکستن
مثل یه جورآشنا اما غریبه هستن
دل بکنم ازاینجامن که دلم نمیاد
با اینکه خوب میدونم کسی منو نمی خواد
اونا به یادم باشن شاید خیال بافیه
من اونارودوست دارم همین برام کافیه
ولی میگم توبروبرویه شهردیگه
جایی که شاعرش ازغصه وغم نمیگه
منم دعا میکنم اونجاغریب نباشی
بری با شاعرای اونجا توهمصداشی
منوفراموش نکن یه شاعربی نشون
کسی که خیلی تنهاست غریبه توشهرشون
محمدرضا مومنی مهر87
اساتید محترم و دوستان عزیز,این یکی از اولین اشعار بلند منه و کاملا بداهه هستش پس اگه اشکالی داره عفو بفرمایید.ضمنا گزینه نقد مثل همیشه فعاله.
ممنون از حضور گرمتون...