زبان عشق
در كنار خانه ي ما خانه بود
يك جواني با د گر همخانه بود
آن دو را تعليم درس آمد به كار
هر دو قادر بوده و استادِ كار
آن يكي چون درس دادش كودكان
كودكان با عشق خواندي درسشان
چون كه استاد آمدش اند ر سخن
كودكان چون گوش بودند جمله تن
چون شنيدي حرفها با جان و دل
پس بگيرد جاي، اندر كنج دل
چون كه كنج دل بشد آن حرفها
پس به ياد آري تو آن را سالها
و آن دگر گفتا برابر چند درس
ليكن عشق كودكان نآمد به درس
چون كه عشقي نآمد اندر كارها
گوشها ني بشنود، كور چشمها
گوش كر هرگز نگيرد درس را
چشم نابينا، نبيند درس را
پس سخن بيهوده گويي آن زمان
زحمت بيهوده داري در بيان
اين معلم خسته از بيهوده كار
عاقبت شد سوي آن استاد كار
با برادر گفت حال و روز خود
قصه ها گفت از غم و از سوز خود
پس برادر آمدش اندر سخن
هر كلامش بود چون مشك ختن
گفت جانا هر كلام و هر بيان
سازه ايي دارد ز جسم و روح آن
جسم آن باشد حروف اندر زبان
روح آن صد لايه دارد در نهان
چون كه با لب گفت و گو آغاز شد
چشمها بر صد گره زآن باز شد
هر مژه از چشم و هر چين از جبين
خود حكايت مي كند از صدق اين
گوشه هاي لب بگويد صد كلام
تيزي شمشير را گويد نيام
گر چه مي گويد زبان احوال تو
ليك چشمانت نمايد حال تو
گر بگويي هر سخن با روح آن
آن سخن را آدمي گيرد به جان
روح يعني زنده بودن در وجود
زنده بودن كي توان بي عشق بود
عشق تو در پيچ و تاب هر كلام
مي نمايد رخ كه حّي مي باشد آن