« دست های بریده »
ـــ لالایی، لالایی
دست هایم برایِ تو
زن
با دو دستِ بریده
در پریشانیِ بادهایِ سرزمینش
موهایش را شانه زد؛
کوچه یِ دلواپسِ احساس را
دویده کودکی ، با دو پایِ کوچکش؛
چکه چکه از شکافِ لب ها
حزنِ موهومِ چکاوکی کوچک
به انتهایِ کوچه ریخت
زن
مثلِ یک دخترِ کوچکِ طاس
انتهایِ زمین نشست
به حالِ طوفانی که موهایش را برده بود
گریست...
ـــ لالایی ،لالایی
دست هایم برایِ تو
زنِ توأمانِ رنج
با دست هایِ جا مانده یِ پشتِ کابوس ها
سر،بر شانه یِ تیغ ها نهاده بود
وداس ...
آخرین رخوتِ تنهایِ تنش را
که به ساقه یِ ترد حوا
وبه آهنگِ تصعیدِ صدا می مانست،
بریده ... بریده ... دریده بود
هر روز موشی می جوید
طومارِ فردایِ بی آرزویش را
ازآخرین رخنه یِ تاریکی و ترس؛
آغوشِ انزوا
مملو از تهیِ فریاد و سکوت
ـــ وای کدام گوشه از این بسترِ بی عاطفه یِ خواب ؟...
ژرفنایِ بی وجودِ زخم
وقتی تکیه بر استخوانِ شکسته می داد
لاجرم میان قلبش فرو
نیشِ دردی
به هر دمِ مجبورِاو
ـــ لالایی،لالایی
دست هایم برایِ تو
ضجه مویه هایِ من
به سنگ ها که می خورد
خود هجومِ انعکاسِ سنگ می شود
هم پایِ ثابتِ لحظه هایِ بی شمار
غم ... سنگ ... انتظار ؛
دست هایم برایِ تو
دست هایم را زیرِ سرت بگذار
هر شب به پَرِ نازِ تو می آید
زخم است ...
به چنگِ تو می ساید
لالایی ، لالایی
دست هایم برایِ تو
دست هایم برایِ تو
فردایِ تو زیباست ... !
فردایِ تو ... ؟!
وای فردایِ تو ...