موبدان معبد ( دوم )
چند گاهي چون كه در كار آمدي
نقص ها بسيار شد، خار آمدي
مردمان ناراضي از معبد شدند
اين چنين آن موبدان هم بد شدند
موبدان آورده ترفندي دگر
حكم كفر آمد ميان بر فرق سر
هر كجا آمد سخن از يك خطا
اين چنين سركوب بنمودي دغا
پس حكيمي بود اندر روستا
كو سخن گفتي كم و اما بجا
مشورت كردند با وي مردمان
كي توان شد ما خلاص از موبدان
اندر آن معبد خدا پنداشتيم
بود ابليس او، خدا انگاشتيم
پير دستي بر سر و رو مي كشيد
طعم تلخ جهل مردم مي چشيد
گفت ابليسي كه اندر شهرماست
در درون معبدش او يك خداست
چون برون آمد از آنجا با دعا
نقش ابليسي گرفت آن مدعا
قاعده باشد به دنيا اي عزيز
مرز بين حق و ناحق را تميز
جايگاهت گر ز ظرفت بيش شد
هر كلامت مردمان را نيش شد
آن خدا كو شد به معبد اندرون
اندرون بودي خداي اندرون
هيچ شّري سر نزد از آن خدا
چون ز حّد خود نبودي او جدا
چون كه پا ازجا برون بگذاشتي
پس درخت شّر درونش كاشتي
آن درختش ميوه هاي تلخ داد
هركسي كو خورد كامش تلخ زاد
كام آدم تلخ چون گردد ز كس
نيش گردد هر كلام و هر نفس
چون كه نيش آمد كلام مدعا
فعل او شيطاني است حتي دعا
گر كه ابليس آمدي او را به جان
گر خدا نامش بود ، شيطان بخوان
در حذر گر آمدي زو مردمان
مي دهد بر باد وي را دودمان
اين بگفت در حلقه و گرديد دور
چشم بگشود و سپس گرديد كور