نوح نبی( دوم)
نوح،اما دست خود از حق نشست
مرد حق هرگز ندارد پاي سست
باز گفت از حق و از راز جهان
صد سخن گفت از غم درماندگان
چون كه كافر ديد عزمش اين چنين
گفت، بايد شد برون، او از زمين
دست و پا زخم ازهزاران چوب شد
ليكن آن حق، نزد او محبوب شد
در جهان هرچيز را قيمت بود
حق به كفرستان چنين قيمت بود
گر نداري طاقتش خاموش گير
حق براي خويشتن بر دوش گير
پس برون كردند او از شهر خود
رفت سوي شهر ديگر بهر جفت
چون رسيد آنجا كلام حق بخواند
اسب حق را تيزتر آنجا براند
نزد ايشان حق چو ميدان آمدي
همچو سنگ داغ صحرا آمدي
هيچ كس برحرف حق ياري نكرد
حق به جمع كافران كاري نكرد
هيچ آثاري ز گوش آنجا نديد
هيچ آثاري ز هوش آنجا نديد
گوش وهوش ار ني بود مر آدمي
اشرف المخلوق خر از آدمي
دستها بستند و بر پا مي زدند
كفر خود را جاي حق جا مي زدند
پس برون كردند وي از شهرشان
تا نيالايد به كفر، ايمانشان
گاه وارانه نمايد كفر و حق
چشم كافر كفر بيند جاي حق
اين چنين ره مي سپرد از اين به آن
تا بيابد گوش حق گيري در آن
گفته اند نهصد به سال اومي دويد
عاقبت چندين نفر حق بين بديد
چون كه آزارش فزون شد كفرباز
در ندا آمد بر او، كشتي بساز
گر زمين از بهر حق تنگ آمدي
با صفينه، خارج از ننگ آمدي
هجرت از تنگي كفر آمد پديد
ورنه كس در هجرت آساني نديد
سازشدكشتي و حق بينان درون
كافران بيرون و تسخرهاي دون
آن يكي مي گفت كه اينان ابلهند
كشتي خود خشكي اندر مي برند
ديگري گفتا به تسخر با زبان
مست و حيرانند، اين ديوانگان