سال یک هزار و پانصد ( قسمت سوم)
باز مي آيد به ذهن اين گونه راز
حالت خورشيد و ماه يكه تاز
گرمي خورشيد گر افزون شود
حال فرزندان دوران چون شود
بازمي خواند به گوشم اين صدا
غم مخور گواين سخن از نزد ما
گرمي دنياي ما ز اعمال ماست
حال بد در ما ز قيل و قال ماست
هوش را دردشمنيها كار بست
اين چنين احوال از آن آمد بدست
بعد از اينت هوش در رفع بلا
كاربند و رفع كن اي مبتلا
گر ترا انديشه ي پاك آمدي
اين بلا را صد وجب خاك آمدي
آسمان ز آلودگيها پاك كن
جمله زشتیها ی دنیا خاك كن
آسمان گر نايدش ظلمي ز تو
خود بسازد خويشتن بی دست تو
باز مي گويد ز فقر مردمان
باز مي پرسد غناء این و آن
گفتمش از فقر هيچ آنجا مجو
فقر ما در جهل ما كن جستجو
گر كه جهل آدمی آمد فرود
ريشه فقرش بخشكاندي چه زود
گر تعادل بود بين اين و آن
خوش ثمر مي داد باغ این جهان
بي تعادل سيره ي جاهل بود
با تعادل در صفت عاقل بود
پس كمال آدمي رشدش نبين
بلكه در اين راه تعديل اش ببين
آنچه را زيبا بود در اين جهان
نسبت اندازه باشد اين به آن
علم مي گويد به تو اندازه اش
جهل ميگويد كه پر كن خانه اش
علم آدم بيش گشتي و فزون
جهل آدم خاك مي گردي درون
آنچه را زين آدمي من ديده ام
خوش ثمر زين باغها من چيده ام
گفت اينجا يك سئوال ديگريست
پس چرا آينده ها خاكستريست
گفتمش آينده در مه شد پديد
زين سبب خاكستري آمد به ديد
اين سياهي جملگي ازديدماست
اين تباهي جملگي ز احوال ماست
پاك گردان چشمها از كينه ها
تا كه شفاف آيدت آينده ها