وصل زنبور
شنیدم چو فصل بهاران رسد
گل پر ثمر باغ و بستان رسد
هوا رو به نرمی برد آن زمان
دل نرم رویان شود نرم از آن
به کندوی زنبور بنگر چه سان
به وصل اندر آیند زنبورکان
چو بانو برون گردد ازبهر وصل
به پرواز گیرد ره زاد نسل
نران صد به دنبال او شد برون
که تا یهترین نسل خود را فزون
بلند است پرواز معشوق ما
ضعیفان برون رفته از جایگاه
ازآنان که درمانده از وصل شد
و نومید از آن رشته در نسل شد
یکا یک به کندوی خود رهسپار
به نزد محل هر یکی شد شکار
ز درماندگی مرگ زاید و بس
برون گردد از دایره ذات خس
چنین بگذرد تا به آخر رسد
و نوبت چنین بر قدر نر رسد
به ناز و به پرواز نزدیک یار
که تا جوید آن کام خود از نگار
چو وصل آمد وعیش پایان گرفت
جدایی ز یک دیگر این سان گرفت
یکی ماند و حامل به صدها ز نسل
دگریک بمرد از پس همچو وصل
چنین قصه گفتم بدانی چه سان
بود آخر میل بر عیش شان
چنین است رسم سرای درشت
کسی کو بماند ز ره را بکشت
دگر هم که وصل آورد قدرتش
چنین کس به مرگ آید از قدرتش
ولی فرق دیدم در این و درآن
یکی مرگ دون و دگر را کلان
یکی مرد از ناتوانی به ره
دگر از توانایی اش شد به ره
یکی مرگش آمد بدون اثر
دگر مرگش آمد به صدها اثر