گرگها
قصه ي گرگان بگويم گوش دار
تا یگیری عبرت از آن هوشيار
گرگ را گر ره فتد در روستا
گله مي دّرد ز گردن تا به پا
نيم گوسفندي كفاف او دهد
صد دگر را يك به يك او مي درد
بعد از آن صحرا رود با حال شاد
بهر صدها زشت خو گردد نماد
از براي قوت نيست اين كار او
خوي زشت و عادت و افكار او
خوي زشتش هر كه را شد راهبر
صد ضرر آرد به مردم در گذر
عادت او گويد اين كن يا كه آن
ميل او گويد چنين كن يا چنان
چون كه هرز و بي ثمر آيد علف
خود بميرد هم بخشكاند درخت
جمع مال از حّق اين و آن كند
بي نيازش خانه ها و.يران كند
حال بشنو حال آن گرگ خبيث
تا ببيني روزگارش در حديث
فصل گرما بگذرد بي رنج و درد
تا زمستان آيد و سرما ي سرد
گوسفندان را به صحرا ني برند
از قضا گرگان به صحرا مي چرند
فصل سرد وفصل بوران شديد
گشنگي آن حلق گرگان مي دريد
حلقه مي آيند گرگان نزد هم
جمله ايشان خيره هريك سوي هم
تا يكي پلكي نهاد از ياد رفت
زندگي در لحظه ايي بر باد رفت
دوستانش حلق او را مي درند
هركدام يك تكه از او مي برند
بار ديگر حلقه آيند در كمين
تا كدامين گرگ نوبت شد چنين
يك به يك را مرگ آيد اينچنين
زخم دنيا مي برند و رنج كين
اي كه نامت را نهادند آدمي
فكر كن از جايگاه خود دمي
آدمي را رنج انسان رنج اوست
رنج او بردار همچون گنج، دوست