امشب در خود چه احساس شیرینی می چشم
چه زیبا در نمازم خدای را می بوسم
این همان حس خوشبختی ست؟
بافکر به تماشا نشسته ایم خدای را
که در اوج قلۀ کرامت ایستاده
وبه لبخند به ما می نگرد
چه خوش گفت در گوشم فکر
که با وجود این دوست چه داریم کم؟
امشب که در سینه چنگ می زند بی ناخن؟
به نرمی می فشارد قلب
می شکند شیشۀ خواب در چشم
این همان حس خوشبختی ست؟
تن را چندی به حال خود رها
به بال دعا می کنم پرواز
تمام وجودم می نگرد
آن قدر سبک می شود حالم
که ناگاه می شوم جاری
غرق دریای نورانی
بانور هم رنگ
جزیی از نور
نم نمک بی رنگ
نیست در من هیچ حس و هیچ رنگ
جز حس جاری شدن در نور
حسِ رهایی از هر بود و نبود
دیگر نیستم در حصار هیچ زمان
نه در زندان هیچ مکان
وای چه زیبا حسی ست در من
حس زیبای خوشبختی
باشوق بی پایان
در آن حال می زنم فریاد
چه آزادم
هیچ مرا در بر نیست
هیچ مرا در غم نیست
هنوز به تن کمی مایل
سویش باز می گردم
باطعم شیرینِ این حس
حسِ رهایی در نور
هم صدا باتن می زنم فریاد
آن زمان که دل گیرد آرام
غرق در نورحق
از غم آزاد
آمده سوی تو خوشبختی