مرگ پروانه
در گذر از كوچه باغ آن رهگذر
يك شفيره ديد و كرمي غوطه ور
كرم مي رفت تا كه پروانه شود
بال و پر بگشوده دُردانه شود
صبحگاهي سرد بود و زَمهرير
رهگذر ترسيد آيد مرگ ومير
با خود انديشيد تا كاري كند
خدمتي بر حال بيماري كند
گفت بايد گرم گردد اين زمان
تا كه پروانه نميرد در جهان
اين چنين در دست آمد بي زبان
با نفس گرما بدادش هم زمان
چون كه گرما آمد اندر جان او
صد شكاف ريز شد مهمان او
جلد او بشكست و او آزاد شد
پس برون آمد از آن دلشاد شد
خواست تا پرواز گيرد در هوا
بال و پر بگشايد و گردد رها
بال و پر را بر بدن چسبيده ديد
ناخوشي بر حال او آمد پديد
بي ثمر صدها تلاش آمد از او
سعي او بودش به سان يك عدو
گر به مردابي فرو افتاد كس
بهترآن باشد رها گردد چو خس
گر تلاش آرد مضاعف در عمل
مرگ را با دست خود گيرد بغل
عاقبت بي كامِ پروازي بلند
مرگ او آمد از آن لطف خدنگ
گفتمش آن رهگذر را ابلهي
كار نادانسته گردن مي نهي
كاش چشمت كور بودي آنزمان
كاش آن دل مي شدي نامهربان
كّشتي آن پروانه را با لطف خود
بي سبب گشتي به هر آشي نخود
گاه آدمها ز روي لطف خويش
كرده ديگر مات بي هشدارِ كيش
گر بخواهی در كمال آيد بشر
خير خود كم كن، حذر بنما ز شر
در تكامل پيچ و خم در راه بين
پس قدم بردار آرام و متين