عاشق كلام
آن يكي را شد جواب از يار او
حاضر آمد اين دلم بر گفتگو
گر شود يك دم كه ديدارم كني
حرف نيك آري و بيدارم كني
بعد از آن دل هرچه گويد آن كنم
گر اجازت شد تو را پيمان كنم
چون شنيدش اين پيام آن آشنا
گفت در بحرش نمي ندانم شنا
پس به نزد آن اديب آمد خجل
گفت ما را درس عشق آموز و دل
آن اديب اش قصه را آغاز كرد
نيك گفتن در سخن را ساز كرد
از هزاران واژه هاي ناب گفت
صد كلام و صد پيامش كرد، جفت
او قواعد در هجا را شرح داد
شرح عرض وشرح رمل بحر داد
گفت اين گو درسخن آن يك مگو
اين چنين با او درآ در گفتگو
آنقدر آموخت، وقت از دست شد
بي حضور دلبرش سرمست شد
پس برون آمد ز ياد عشق خود
غرق دردرس آمد ودر مشق خود
نزد استاد ادب آموخت بيش
آنقدر كه شد همو استاد خويش
عاقبت روزي به محفل يار ديد
آن جمال ناز و آن دلدار ديد
درسخن آمد كه گويد يك پيام
گنگ شد او را زبان اندر كلام
هوش رفت وجسم اوشد بر زمين
سينه مالامال درد و دل غمين
يار گفتا پس بگو آن حرف دل
گفت حرفم مُرد و شد بر ريز گل
اين چنين شد گاه رسم عاشقان
بت درآمد جاي حق، در نزدشان
صد بياموزند در وصف حبيب
سوي غربت ره برند جاي قريب