جوان شّر
يك جواني بود شّر در شهر ما
زور بازويش كلان ، آن شّر نما
مردمان از دست او ني در امان
آنچه را مي خواست او بايد همان
پس خريد او ملكي از يك پيرمرد
قسمتي از قيمتش در جيب كرد
پير شد در جوي حق خويشتن
آن جوان گفتا مجنگ با پيل تن
گر بجويي حق، ترا سر بشكند
خانه ات را درب و پيكر بشكند
عاقبت آن پير از حقش گذشت
آن شرور از ماجرا شادآب گشت
سالها بگذشت بر آن ماجرا
پير مرد رحلت گزيد از اين سرا
آن شرور شد پير در طول زمان
كودكان پير، گرديدند جوان
جمله در صف آمديم و هر كدام
ناگهان ديديم كه ره آمد تمام
نزد قاضي رفت آن فرزند پير
دعوي حقش نمود ، هر چند دير
قصه ي دوران پيش آغاز كرد
آن سند را نزد قاضي باز كرد
حكم قاضي شد كه جبران بايدش
حق چو سوزد صد دوچندان آيدش
شّر ما را حكم قاضي، داد وي
رعشه افتادي به جسمي همچو ني
پير امروز و جوان آن زمان
مرگ خود ديدي از آن حكم گران
گفت ما را سقف خانه شد خراب
قاضي اش گفتا جواني شد بر آب
گفت ما را مرحمت كن بخششي
گفت، قاضي حق ندارد بخششي
او كه صاحب شد تمام اين جهان
خود نمي بخشد ز مال مردمان
زور بازو رفت و حق آمد ميان
اين چنين باشد زمانه اي جوان
در جواني داد ، آن روزت امان
روز پيري مي دهي تاوان آن
مست و مغرور از توان خود شدي
اين چنين از خويشتن بي خود شدي
روزگاري مي شود كه اين ماجرا
دامنت گيرد ، نمي گردي رها
حق و ناحق نزد خود انگاشتي
پس درو كن، آنچه را خود كاشتي
در جواني هرز علفها كاشتي
وقت پيري ميوه اش برداشتي