وقت وصال
نوجوان خامي اندر روستا
عشق كالي در دل وي كرد جا
راز عشقش را به مادر باز گفت
با هزاران ناله و با ناز گفت
گفت بايد بهر اين فرزند خويش
قصه اش گويي تو ازاين حال ريش
مادرش گفتا چنين عشقي مباد
نطفه ي شش ماهه هرگز كس نزاد
گر به دنيا آمدي در ماه كم
پس بميري در زماني بيش و كم
چون رسيدي كودك اندر اشكمي
خود برون آيد ز اشكم بي كمي
آن پسر گفتا تو عيب من مجو
راز اين دل بر طبيب من بگو
گر نگويي راز و اين افسانه ام
ناگهان بيني كه من ديوانه ام
عاقبت مادر ز دل سوزي او
راز فرزندش بيان كردي بر او
دخترك چون ماجرا اينگونه ديد
ميوه ي شرم از درخت خانه چيد
گفت سربسته به مادر اين بيان
قصه ي آن نوجوان، عشق نهان
مادرش گفتا مبارك باشد اين
حكمت خالق بود از آن و اين
عاقبت آن ميوه هاي كال ما
خام و خام افتاده در دام بلا
چند گاهي چون گذشت از ماجرا
عشق خام هر دو آمد انتها
آن پسر چون ياغيان در روستا
خنجري در قلب دختر داد جا
چون كه مرگ دخترك آمد پديد
نوجوان پايان عمر خود بديد
خنجرش در قلب خود كردي فرو
اين چنين پايان گرفتي درد او
گرتوديدي ميوه اي نارس بودي
پس رها كن ميوه را تا رس شدي
بارها من ديده ام در اين جهان
منسبي را نارسي دزديده آن
ظلم بر خود كرده از دزدي آن
بيشتر تا ظلم بر خلق جهان
ميوه ي نارس شكست دندان او
پس بريد از پيش و از پس نان او