چون صبح سر برآورد از پشت کوهسار
تاری شود از بر خورشید کین گذار
نور امید بر زند از قله سپید
غوغا کند هزار به دستان شاخسار
جامی بگیر و از سر اخلاص نوش کن
تا وارهی ز فتنه این چرخ بی قرار
تا چند آه و ناله و غم بهر این جهان
تا کی به هیچ خاطر خود را کنی فگار
دل در جهان مبندی اگر در دو روز عمر
آسان شود به پیش تو دشوار روزگار
جان چون جهان و کار جهان دید سر به سر
دامن کشید و ترک جهان کرد اختیار
حالی عروس بخت چو هر دم به حجله ای است
از او وفا و مهر و محبت طمع مدار
پندی شنو ز سیرت پیران پاکباز
یک لحظه گوش گیر و یکی نکته گوش دار
چون حسن عاقبت نه رندی و زاهدی است
مردانه در مخاطره عشق دل سپار
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
یک دم کرشمه ای نگر از چشم مست یار
جان می دهم به آرزوی بوسه ای از آن
جامی که بوسه داده بر آن لعل آبدار
آه از خیال فتنه آن چشم شیرگیر
وای از کمند حلقه آن زلف تابدار
مهدی مراد خویش از آن دلستان بگیر
تا کامیاب گردی و بهروز و رستگار
مهدی رستگاری
خرداد سال یکهزار و سیصد و هشتاد و دو