ليلي و مجنون
روزي آن مجنون به كوي دوست رفت
خانه ليلي بديد از هوش رفت
چون به هوش آمد به درب خانه شد
جان و تن در جوي آن جانانه شد
گفت ليلي را كه هان اي ماه من
اي حديث عشق اين شبهاي من
چند سوزم غربت و دوري تو
چون بپوشم رخت هجر از كوي تو
كي بود تا دست گيري اين گدا
چند بايد تا بمانم مبتلا
چند باشد تا ببينم روي تو
چند صبرم بايد اندر جوي تو
اي حديث عشق من بيرون بيا
نور اين محفل به رخ افزون نما
از چه رو قابل نيامد عشق من
از چه نالايق بود اين مشق من
ليلي اش گفتا تو كم گو اين گزاف
چند مي بافي به الفاظت تو لاف
آنچه مي گويي ز حسن روي من
از هوسها اين چنين گويي سخن
گر كه عشق راستين بودت به جان
كي توان گفتي كلامي در جهان
هر كسي كو آن شراب عشق خورد
همچو پروانه به دور شمع مرد
كي توان آيد كلام از آن زبان
چون که آتش آمدی در جان آن
عشق را از بلبلان هرگز مجو
عشق در پروانه ها كن جستجو
بال و پر در شعله ها پنهان شود
تا ز سّر عشق وي درمان شود
آنقدربر گِرد آن پر مي زند
بي سخن خود را به آتش مي زند
تا بگيرد آتش اندر جان او
شعله ي معشوق گردد آن او
چون كه آتش آمدي در جان و تن
شمع گويد من ز او و او ز من
بعد از آن هر دو بسوزند در ميان
ني ز شمع ماند اثر و ني ز آن
هر دو درهم مي روند از سوزعشق
از دو يك زايد برون درروزعشق
ني ز پروانه بود ني شمع اثر
هر دو فاني گشته از سوز جگر
عاشق و معشوق چون از خويش رست
آنچه باقي شد همه عشق است و بس