تيغ بيداد
آن يكي تيغي به دستش داد شاه
گفت بر كن ريشه ي ظلم و دغا
پس به كوي مردمان نايب ز ما
سر بزن ظالم بديدي هر كجا
مير پرسيدش ز ظالم يك نشان
پادشه گفتا كه ناحق باشد آن
مير گفتا حق چه سان تعبير كرد؟
گفت نيكي زايد و تدبير كرد
گفت نيكي را بگويم يك نشان
گفت هركس جاي خود بايد نشاند
مير گفتا صاحب حق كيست يار
گفت باشد شاه و مير و تيغ كار
اين چنين تيغ آمدي در دست او
تا بگيرد حق مظلوم از عدو
چون كه تيغ آمد به دست نابكار
ظلم كردي مردمان را بسيار
گردن ظالم نشد در زير تيغ
گردن مظلوم بردي زير تيغ
رشوه از ظالم گرفت و حكم داد
حق ظالم را ز مظلومان ستاد
گفت حق ، از آن صاحب حق بود
تيغ مي گويد چه كس بر حق بود
هر كه تيغ پادشه در دست داشت
دفتر حق را ز مردم او نگاشت
اين چنين است رسم دوران سياه
حق ز فطرت مي گريزد سوي جاه
هركسي را آمدي در جايگاه
مي شود صاحب بر آن حق خدا
چون كه حق از آدميت دور شد
صاحب جاه و مقام مغرور شد
چون غرور آمد به جان آدمي
سخت مي گردد چو گرز آهني
جان سخت يا بشكند يا بشكند
عاقبت از صد شكستن بشكند
اين چنين است تيغ ظلم ظالمان
صاحب خود مي درد او بي گمان