نفس هایم کمرنگ تر می شد ، اتاق روشن بود و بی روح
نمی
تونستم چیزی از صحبت ها متوجه بشم ، هر از چند گاهی حرارت دستی را بر بدنم حس می
کردم
آرامش عجیبی
داشتم و احساس میکردم این آرامش طبیعی نیست !!!!
هر چقدر
فکر میکردم چیزی به یاد نمی آوردم !! تنها چیزی که که می دیدم منبع های نور بود و
اجسام متحرک سبز رنگ
از آرامشی
که داشتم لذت می بردم ولی حس خوبی بهش نداشتم
گرمی دستی
را در دستم احساس می کردم ، حس شیرینی بود و غیر قابل توصیف
در اطراف
زمزمه ای شنیدم ولی متوجه نمیشدم چه می
گوید ، تمرکز کردم ولی بی فایده بود
و ناگهان
صدای جیغ
....
- دکتر شک
، مریض نبض ندارد .
- سریع
اقدام کنیید باید عمل پیوند انجام شود ...
دیگر متوجه
صدا ها نشدم ، برای عمل در بیمارستان بودم ولی چرا ؟ نمیتوانستم به یاد بیاورم
احساس کردم
از بدنم فاصله گرفته ام ، روحم از بدنم جدا شده بود
خودم را
که روی تخت دراز کشیده بودم می دیدم ، پروژکتورهای دا خل اتاق عمل و افرادی که با
لباس سبز اطرافم حرکت می کردند
سینه ام را شکافته بودند ، جراحان در حال جراحی
روی سینه ام بودند
احساس می
کردم یک نیرو قوی مرا به سکن خودش میکشد که ناگاه به سوی بدنم کشیده شدم و از هوش
رفتم .
.
.
.
عمل موفقیت
آمیز بود همه چیز را برایم تعریف کرده بودند ، خیلی خوشحال بودم ، فقط 20 ٪ امکان موفقیت در عمل بود و اگر اهدا
کننده قلب پیدا نمی شد که .. حتماً تا حالا مرده بودم
از روی
تخت بلند شدم تا بروم پیش خانواده کسی که قلب رو به من اهدا کرده بود تا تشکر کنم
صدا زدم
: مادر !! مادر !!
یکباره قلبم
شروع کرد به تیر کشیدن یک لحظه فکر کردم
شاید مشکلی پیش آمده و عمل موفقیت آمیز
نبوده !
سرم را
بالا آوردم دیدم پرستار روبرویم ایستاده
موضوع را
مطرح کردم گفت مهم نیست بع از عمل طبیعی است .
ازش خواستم
من را با خانواده شخصی که قلب را به من اهداء کرده آشنا کند
پرستار در
جواب گفت : مادرت
فریاد زدم : مادر !! مادر !!
و دوباره
قلبم شروع به تیر کشیدن نمود ........