تقدیم به تمام روان پریشانی که بر جنون عشق خود بینش ندارند و این بزرگ ترین سعادت آن هاست. بیچاره آن ها که در جنون عقل خود غرق اند و از بیماری خود نا آگاه.. ای کاش روان پریشی روان پزشک بود...
چیزی شبیه عشق
قلب مرا گرفت…
خشنود از این خیال، مجنون از آن جمال
جامی پر از نگاه با طعم آن نگار
لب های چشم من سیراب می شدند...
چیزی شبیه عشق انگار در دلم
فریاد می کند
این آشنا صدا گویا همان کس است
کز خواب من شبی آرام می گذشت...
در گوش من کسی نجوا کنان دمد:
«بی عشق زندگی پژواک حیرتیست
کز چشم عقل گِل
روزی که بر زمین
آواره پا گذاشت
در یک نگه گذشت...»
دیوانه گشته ام
شاید روان پریش
شاید روان نژند
هذیان عاشقی فکر مرا ربود...
دیدار آن نگار
نادیدنی نگار
آری توهّمیست در چشم هر طبیب
اما مرا منوش
ای آشنا طبیب
-سوگند به درد عشق-
داروی عاقلی
بگذار تا در این دنیای تار خویش
از تار زلف یار آوای خوب روح
-چیزی شبیه عشق-
بر گوش من وزد
بگذار تا شوم مجنون که شاعری
شاید بسازدم شعری فراخورِ
شب های بیدلی
آری مرا مساز همچون خودت، طبیب
چیزی شبیه عشق ای کاش می شدم...
با من جفا مکن
آن خنده ات تو را ابلیس می کند
خرسند گوییا از سیر حال من چشم طبیب توست
آه از گناه من
گویا چشیده ام ممنوعه میوه را
زیرا بر این جنون آگاه گشته ام
افسوس از آن بهشت
دیوانگی عشق
اکسیر عاقلی بر خاک غم نهاد
بنیاد آدمی
بیزار گشته ام زان مار وسوسه
کز نیش او چکد زهر سلامتی
ای کاش ای طبیب بیمار می شدم...
چیزی شبیه عشق
ای کاش می شدم...