ای آفتـــاب روشن عشــق ، وقتـــــی نمی تابی حقیرم
چـــون سایه ای در متن غــاری ، موهوم و تاریکی پذیرم
مثـــل سوالی بــی جوابم ، در لحظـــه هـــای ناصبوری
یک فرصـــت از دســـت رفتــه ، در وقتهـــــای ناگزیــرم
در چنبــــر نازکدلی ها ، احســاس تــــردی نیستم بیش
در خود شکستم یا شکستند ، یاران از جـان کرده سیرم
عمریست روح خستــه ام را ، در پیکـــری تابـــوت گونه
با خــود به هر سـو می کشانم ، بی انتها باشد مسیرم
از هیچ لبخنـــدی نیامـــد ، عشقی بـــــه پشتیبانی دل
دستــــی نگفت از مهـــربانی ، بگـــذار دستت را بگیرم
آزادیـــم را عقـــــل حتی ، کاری عبـــث دانست زیـــرا
در پیلـــه ی خویشم گرفتـــار ، در دام رویاهـــا اسیرم
در فصلهای تشنـه کامی ، یک جرعه آبم کس نبخشید
چشـم انتـظار لطــف بـاران ، چـون تکدرختی در کویرم
ویرانه جویی زار و خستــه ، چون جغدهای ناخجسته
ای بال و پـــرهای شکسته ، رخصت ، بمانم یا بمیرم؟