ريسمان فريب
یک جوان گشتی درون شهر ما
از درون تلخ و برون شیرین نما
پس زرنگي بود كار اين جوان
صد ﹼكله برداشتي از اين و آن
در كلامش صد شكر مي داشتي
طعمه را همچون عسل مي كاشتي
گر تو را ظرفي بود زيبا عزير
پشكل اندر ظرف گو نقل لذيذ
ديگران در باور آيند زين كلام
ظاهرش زشتي بپوشد، والسلام
گاه ناحق همچو حق ظاهر شود
آن نجس در اين لباس طاهر شود
پس به دور ظرف آيند مردمان
تا بگيرند جملگي كامي از آن
آن جوانك وعده مي دادي به خلق
وعده ها شيرين نمودي كام حلق
اين يكي را وعده دادي سيم و زر
وآن دگر را وعده كردي بر گوهر
عاقبت چون وعده ها بسيار شد
خلق خواهان آمد و در كار شد
آن جوانك عرصه را چون تنگ ديد
نقشه يي ديگر براي خلق چيد
گفت گنج من درون چاه شد
هركه چون رفتي درون، آگاه شد
هركسي گفتا كه من در چاه شوم
تا ز راز اين جوان آگاه شوم
چون يكي بودي طناب، صد مدعا
باز كردي رشته ها با صد دعا
هريكي زان رشته را بر خود ببست
سوي آنجا شد روان، آنجا نشست
چون درون چاه شد آن نخ گسست
دست و پاي مدعي در هم شكست
ديگري هم اين چنين در چاه فتاد
نخ بريد و دست و پا، دادي به باد
عاقبت صد آدمي با آن طناب
هر يكي صد آرزو دادي بر آب
چون كه بستي ريسمان اين و آن
بي سبب در راه آن دادي تو جان
بعد از آن آمد پيامي اين چنين
خود مبند بر ريسمان آن و اين
گر به چاه آرزو خواهي شدن
خويشتن با ريسمان همت ببند
بعد از آن بنگر به قطر ريسمان
خود مبند، گر يافتي آن ناتوان
گر ببندي خود به نخهاي ضعيف
خود اسير آرزو كردي و حيف
روز و شب افسوس باشد حال تو
ني ره پيش و نه پشت است مال تو
چون درون رفتي كمي آهسته رو
در قدم برداشتن ، پيوسته رو
بنگر اطرافت كه شايد ديو و دد
انتظارت مي كشند صد چشم بد