وقت رفتن
چون كه وقت رفتنت شد بار بند
گر نبستي بار، گردي ناپسند
عاقبت بارت ببندند ديگران
اين چنين رفتن بود بر تو گران
حيف باشد آدمي كو رنج برد
وقت رفتن غصه هاي گنج خورد
ياد مي آيد تو را وقت ورود
ديگران رفتند تا گشتي وجود
ياد داري جمله هاي خويشتن
كي برون گردند پيران از وطن
كي بياسايد كمي اين جان ما
كي شود اين خان، بگردد زآن ما
حال وقت تو رسيد اندر ميان
بار ها بربند و خود شو از ميان
گر ببندد ميوه خود را بر درخت
يا بپوسد يا كلاغش مي خورد
در حكايت آمد از نقال شهر
كو همي صد قصه مي گفتي ز بر
قصه هاي زال و شهر زير آب
جنگ بين رستم و افراسياب
جمع بودند مردمان بر گرد او
جمله مردم مي شنيدي ورد او
اين يكي درنقش رستم شد پديد
ديگري شد زال و خود آنگونه ديد
سومي را نقش شاهي داد او
آن دگر را داد نقشي از عدو
هر كسي را نقش پايان آمدي
بار خود بر بست و بيرون آمدي
پير مردي بود بين دوستان
كو فرو در نقش رفتي در ميان
آنچنان در نقش بودي آن زمان
رفته از يادش كه بود آن داستان
چون كه نوبت بر كس ديگر فتاد
پيرمرد از قصه بيرون ني فتاد
باز تكرار بيان خويش كرد
باز تيرش در كمان خويش كرد
باز مي خواندي رجز با روبرو
اين چنين مردم شدي در گفتگو
بايد او را برد بيرون زين مكان
تا نميرد قصه زين زخم گران
ليك گوش پيرمرد نشنيد حرف
همچوكبكي سرفرو بردي به برف
عاقبت نقال و چندين مردمان
نعش او بردند بيرون از ميان
قصه ها از نو شروع گرديد باز
هركه را نقشي بداد آن قصه ساز