با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
"محمد علی بهمنی"
رهگذر جاده ی حیرانی ام
خسته از این بی سر و سامانی ام
چشم مرا جلوه ی اکران نداد
پرده ی سیمای پریشانی ام
تا تو بیایی که بیابی مرا
گم شده در سر به گریبانی ام
ابری اندوه کسی نیستم
منتظرم تا تو بگریانی ام
گم شده ام هیچ مرا نام نیست
نام همان است که می خوانی ام
دل ندهم جز تو به گرمای کس
تا تو درآیی و بسوزانی ام
پیرهن از پنچره پوشیده ام
تا برهم از غم سیمانی ام
تاب تمدن که ندارد دلم
این دل تاتار بیابانی ام
سوخته از برق نگاهی نی ام
آمده ام شعله بگیرانی ام
بوی تو آشفتگی بادهاست
موی تو زنجیر پریشانی ام
خضر دلم چشمه ی آبی ندید
درشب گیسوی تو زندانی ام
آمده ام با همه عریانی ام
پیرهن از عشق بپوشانی ام
عشق ز آغاز مرا یاد داد
مشق الفبای پریشانی ام
کارشناسانه تو را عاشقم
در نظرت بچه دبستانی ام
نیم نگاهی ز تو در هم کشد
سیطره ی ملک سلیمانی ام
از تب و تابت دل من دور نیست
سرخوش از این خاطره درمانی ام
اهل همین حادثه ام - اهل عشق-
اهل همین حومه که می دانی ام
بر سر من چتر محبت بکش
بی تو هرازگاه که آبانی ام
رفته ای و مانده هنوزم هنوز
نقش تو در خاطره ی مانی ام
بی تو ز بن بست غمت خسته ام
با تو سر جاده ی طولانی ام.
جهانشاه تاج مرادی -1380