سحر گه گلبنی آواز سر داد
به هر سویی فغان وساز سر داد
بیا یارم دمی بنشین کنارم
که گویم با تو من غم هر چه دارم
اگر گویم غمم را ،مشکلم را
شود جان کندنم برمن گوارا
تویی زیبا ترین بلبل در این باغ
بسی خوشخوانتر از سیمرغ این راغ
بهاری بود ومن سر مست بودم
زعشق آتشینت مست بودم
نه من فکر خزان کردم نه طوفان
برنجاندم دلت را چون غریبان
گلی بودم زتربت تازه رسته
گلی برطارق ایوان نشسته
گلی بی خار وخس خوشبوی خوشبو
به رنگ دیده وخالی چو نیکو
گلی بی خار وخس بودم چنین بود
قضا ودست تقدیرم همین بود
شبی آن باد پاییزی فغان کرد
وزیدو دفترم را چون خزان کرد
بکند آن ریشه وآن جوهرم را
تمام دستهای پیکرم را
دگر از آن لطافت هیچ مانده
ونامم را برایم مرگ خوانده
چه افسوسی ؟که من مغرور بودم !
زرحم ومهربانی دور بودم
نکردم حال دلریشان رعایت
ندانستم شب صحبت نهایت
بسی شرمنده ام از کارهایم
از آن ظلم وجفا از خارهایم
ولی اکنون پشیمان تر زمن کیست؟
زآه سرد اینک برلبم چیست؟
کنون برروی خاکم این دم مرگ
بیا گیرم در آغوشم تنت تنگ
دلا حالا بیا برمن نظر کن
زقلب ودیده ام یکسر گذر کن
بیا بلبل بخوان یک صد ترانه
حدیث روضه ی عشقت بهانه
بگفتا بلبل خونین جگر زود
ندارد این پشیمانی دگر سود
وفا کردم که دریابی دلم را
نکردی با دل من تو مدارا
دگر آن یار زیبا نیستی تو
از این پس در دل من نیستی تو
بپای عشق تو من پیر گشتم
دگر از هر چه عشقی سیر گشتم
بگفت این را به گل آن بلبل زار
پرید ورفت از پیش رخ یار
از آن دلسنگ گل عبرت بگیرید
صفا ودوستی قیمت بگیرید
گل مهر ووفا در دل بکارید
بها وارزش عشقش بدارید
بلی این بود شرح قصه ی عشق
برافکن گلبن بی بته ی عشق
سروده سال 1373.البته بیشتر بود حذفش کردم.
منتظر نقد ........