غم حضرت سليمان
آن سليمان پادشاه جن و انس
فّر و كّر وي فزون تر از دو جنس
پس زبان مرغ دانستي چو او
طوطيان را در سخن آمد هم او
گاه بر مرغي بفرمودي كلام
گاه ديگر باد را دادي پيام
گاو و استر ، ماهي و خر جمله را
با زبان يك به يك كردي صدا
فهم هر يك بر سليمان سهل بود
جملگي فرمان وي را اهل بود
جمله عالم زير چترش زنده بود
صد هزاران ديو او را بنده بود
هر كسي فرمان او گردن نهاد
اين جهان و آن جهان بودي تو شاد
دوستان در حسرت از آن فّر و كّر
زين همه نعمت كه بود او را به سر
بود حضرت را رفيقي نازنين
خوش سخن، شيرين، بسان انگبين
روزها با هم سخن از اين و آن
رازها با هم بگفتي در نهان
چهره سلطان غمي در خويش داشت
آن حكايت از دلي پر ريش داشت
ليك پنهان مي نمودش غصه را
تا نگردد آشكار آن قصه را
پس رفيقش چهره از حضرت بديد
در درون چهره ديدي غم شديد
عاقبت آمد وي اندر جستجو
گفت سلطان را كه از غمها بگو
هر چه مي خواهي خدا يت داده است
قبل و بعدت كس چنين ني زاده است
از چه رو غم در دل تو جان گرفت
ريشه در قلبت چرا اين سان گرفت
پس سليمان گفت دست از آن بدار
جستجو كمتر كن از آن در گذار
گفت ياران درخوشي با هم خوشند
از غمي در دل به يكسان ناخوشند
پس بگو آن راز غم در سينه را
ريشه سوزانم غم ديرينه را
پس سليمان سفره از دل باز كرد
قصه ي آن غصه ها آغاز كرد
گفت حضرت ناتوان گرديده ام
از غم ناداني اش رنجيده ام
من كلام مور مي دانم چه گفت
استر و گاو و شتر دانم چه گفت
چند گاهي آدمي شد نزد ما
من نفهميدم چه مي گويد به ما
خنده آمد بر لبان آن رفيق
گفت واگو قصه اش ما را دقيق
جنگ دارد با خود با ديگران
با زبان غير مي گويد بيان
كر نمي باشد نه كور و لال باد
قلب او از كينه مالا مال باد
خواهشي دارد نمي داند چه است
گاه بنده، گاه ديگر چون شه است
آرزوها همچو سلطان است و بس
كارها همچون غلام و بنده است
هرچه با او خوش بگويم من بيان
كينه ها در دل فزون گردد از آن
آنچه را گويم نمي گيرد به گوش
كاش مي دانست زباني از وحوش
غصه هاي دل سر اندر چاه داشت
عمق درياي دلش را راه داشت
آنقدر گفتا ز غم تا خواب رفت
سوي معبودش شد و بي تاب رفت
ناگهان در خواب آمد يك پيام
توبه كن نزد خدايت زآن كلام
پس شنو تا من بگويم راز آن
دمي از بهر چه گردد چنان
پاي او در چاه و سر در آسمان
آدميت خلق شد از اين و آن
گر سخن از سوي قعر آمد برون
چون جماد انگار وي را از درون
پاي در قعرش گرفتار خود است
آدمي در دام رفتار خود است
چون كه عادت كرد بر اعمال بد
گر چه نيك انديش، اعمالش چو دد
در تعارض ذهن و اعمال آمدي
رنج بسيارش از اين حال آمدي
چند گاهي عادتش گر پاك شد
جمله افعال بدش در خاك شد
پس به سر آدم بگويد آن بيان
چون ملائك مي دهد از خود نشان
بي نهايت مهر جوشد زآن كلام
هر كجا مهري بود باشد سلام
من فرستادم كه گردد بند تو
تا بگيري عبرت و او پند تو
گر نبيني عمق چاه آدمي
كي توان سر شد برون از آدمي
مرغ، چون خواهد جهيدن اين چنين
پا فرو آرد نشيند بر زمين
بعد از آن پّران شود در آسمان
آن چنان بالا كزو نايد نشان
لطف مي كن اين چنين آدم كه او
بيش باشد لطفها بر تو از او