دست برد بر آسمان که کیست او
من ترسم از نگاه به اندوه مانده اش
این بود ماجرا
.
.
"مادر به عزای تک تکان یاری ام کنید
من هول دارم از این دودمان پاک"
یک از میان جمع ددان
پیش آمدش:
من ضربه میزنم
شمشیر بر کشید
در صورتش عزای قیامت نشست زود
با ضربتی که لرزش دستش سبب نشد
زخمش زد و گریخت
دست خدای رزم و خدای پاکدامنی
شرم باد دستتان
آن یک دگر شیر شغالی شد و دوید
دیدش که تشنه است
خندید و گفتش او
این آب نیست
خون نشسته به دشنه است
خواهم به کشتنت کمری بستن و تورا
در دوزخ خیال خودم زخم میزنم
.
.
آن بی بته
فرزند یک هوس
در داغ محشر صحرای کربلا
میگفت بر پسر نور بی دریغ
نوشیدنت به برزخ و چرکابه میرسد ...
.
.
هیچش هراس نیست
در خواب دیده بودتش
لک و پیس بر بدن سگی
تا عمر باقیش به کصافات می چرد
.
.
بر سینه اش نشست
.... می شناسی مرا؟
.... از دودمان فاطمه دخت پیمبری!
زد بر بدن پاک مرد ناب
باز هم ضربتی
آسمان به خون نشست
گرد و غبار و باد با هم اجین شدند
سر را برید
و قصه به پایان خود رسید....