شب است و نور ماه
میکند چهره ام زیبا
به زندان غمگین به فریاد
وحشت است و دلهره
نیست صبحی زنده به فردا
سوالها مانده به جواب
با شلاق
..........
میلرزد در
می شود فریادش جان خراش
چوسوهان بر روح و جان
می دود چشمم به پنجره ظلمت چشمان دژخیمان نادان
می شود لبهایشان گستاخ
بی حیا
فریاد غرورشان بر من به اعدام
در صبحی غمگین و دل آزار
وقت جنگ است به غصه ها....
لحظه ها...
وداع.....
.................
واژه ها بر جانم میرقصند در پس پرده ای مبهم
قلبم میلرزد
لرزشش از سوز نیست
جز در ماندگی به جون نیست
می گردم به دنبال واژه های جان پناه
تسکین درد ناشناخته ها شناخته ها
خدا هست مهربان و من تنها
نا امید و گریان
.........
قبر است و فریاد
سور سات حشرات
دلهره آشکار
انتظار خنجر جان
تنهایی بیقرار
........
بیست ساله ام
نحیف در تند باد
ذهنم میخراشد زمان
لحظه ها خاطره ها میگذرند باشتاب
تسکین یک سوال کجاست جواب؟
تنهایی میزند شلاق و شلاق
بر غمکده جان
نقش ماه میشود تنها پناه
میزنم فریادبا مشت به دیوار
چرااندوه هست زیاد
عشق گم کردم...
من نوجوانی بیش نیستم
عشق می آید به نور ماه
با مهر وخنده به جان
میشود سکوت زیبا به ترانه ای بی همتا
به ترانه های عشق بی زبان
........
صدا صدای پای جلاد بی ریاست
دریدن غذایی از بی نوا
میشود ترانه سکوت پاره
پشت و صورتم درد و ناله
عقده کر کسان رها به خانه
می خندد قنداق
می شود فحش دژخیم رسا
میبینم ایستاده اند به شکار
به شکارآهویی به بند و جوان
خاطر مادر میشود دو هق هق گریه از دو جان یک جان
نمی خواهم ببندم چشمان
می ترسم از ظلمت و سکوت
نیست مادر روشن کند ...
نمی نالم چرا ....
سایه مرگ میزند لرز
چه باد سرد و بدی....
........
صدا صدای تیر است و فریاد کلاغ
به صبحی شوم
مرگی زیبا و دلخراش
خورشید پشت ابر قایم شده
ابرها به لباس عزا سیه شده
گریه باد با اشک آسمان گم میشود
به تنهایی در بیابان
خدا ساکت است و عصبانی
سنگ صبورش ترک میخورد چرا؟
.....
آرزو های مادری فرو میریزد بر قلبش به آوار
دختری شد گریان و تنها
آرزویش شد فنا
مادری پریشان
می دود به بیابان
تا آرزوهای گم کرده اش پیدا کند
یابر جسد پسرش ناله کند
دیر میرسد مادر
ارابه مرگ رفته است و
کرکسها تن بچه اش خورده اند
مادر مینگرد به آسمان
به دنبال جواب
کیست روشن کند شمعی بر قبر
کجاست قبر بچه ام
چرا هست بیداد
خدا هست ساکت به انتظار