با کمال تشکر از استاد طارق در ویرایش شعر اولیه
شلاق سوزان ترس ولرز بر رخم می دود
به صدای پای شلاق
خالق وحشت
چینی نازک روحم،
ترک میخورد
دردِ خستگی از رنج...
2
می دود دود از قلب من
در پس پرده ای از اشک و آه
در طرح ویرانه ای سوزناک...
آفتابی ست خسته
درنده
بیابان خشک سینه من
سبزی برگی را،
در ذهنم نقاشی می کنم
نه بادی خنک
نه گیاه و نه آب
سکوت است وسکوت و سکوت
تنها یک فریاد تنها
می لرزد شبکه دهلیز قلب من
می شود پرواز گدازه ها...
3
چشمه ای از اشک
پیشاپیش من می رود
بر صفحه ی لرزان پلک هایم،
واژها رژه می روند
راه معراج واژه های زیبا،
چرا ناصاف است؟
ترس ووحشت میخندند
رهایی میگرید بر خنده
فریادی از خشم میزند بر جانم
4
و باز تاریکی
آرام و بی صدا
می خزد بر چشمهایم
چشم هایم می سوزد
مرگِ خموش
طبل تنهایی میزند
من مات،
مبهوت ،
پریشان...
5
این چه غوغایی ست؟
موری،
بی خیالِ چشم های مضطربم
می برد دانه هایی که از آنِ اوست
میرسدبازآب
میبرد دانه مور
تاریکی و ظلمت به شکارند خموش خنده کنان...
6
سوزش تلخی،
تار و پودم را در می نوردد
می نگرم به
فریادی از مور
اشکی میرقصد
از چشمانم
بی بالِ پروازی
پریدنم از خواب، تماشایی ست!!
7
دلم میگیرد
دل شکسته،
به تدبیر می رود
کنار لانه مورها
دانه ها را می پاشم
اینبار،می خوابم،
به امید ِ...خوابی زیبا