دختری بود شاه پری
افتاداسیر جور ناکسی
شد افسون گرد شیطون بلا
دردش شد بسیار
رنجش افزون به هزار
درد و رنجش کس چاره نکرد
با ناله اش همدردی نکرد
از خشم و نفرت و درد
فروخت تنش دیناری چند
این عمل بر او عادت شد
شد زیبایی او به ننگ
جسمش پیرزن
آواره به کوی و برزن بشد
محتاج یک لقمه به مهر جان بشد
دریده نامردان روزگار شد
مردکی درو لباس با ریش و مهر داغ پیشانی به سر
زد به تهمت بسیار ناروا شلاق بسیار
دید داد نامی زین عمل
نگریست بر قلب پیرزن
دید پری دردمند
ظالم و مظلوم به هم
چون خطاب شیطان و مفسدبه پیرزن از مردک بشد
شلاق از مردک شیطان صفت بگرفت وبر جانش بزد
خود گرفتار واسیرجنگ با آنان بکرد
آبروی خود فدای پیرزن بکرد
لیک او زین عمل نادم نشد
جز بر غفلت از پیرزن گریان نشد
اشک بر اشک میریخت سوی پیرزن
تا به بخشد اورا پیرزن
پیرزن مات و مبهوت بشد
گفت ای جوانمرد تو دادی آبرو و ثروت و جان و مالت بهر من
این منم تو ببخشی من
گفت دا نام مرا عهد و وفایی است به شیرشبان
تا گرگ ها ندرند مردمان
شرمسارم زین عمل در حق تو
بی آبرو به جانم در عهد تو
چه کنم عهد و وفایم به وقت شمشیر نیست
به دریدن قلب این شیطان صفتان به تیغ نیست
منم هر روز در اشک و آه
تا رسد وقت موعود قیام
قلب من طاقت وقت به قیام نیست
بخواه از شیر شبان تارسد این زمان
یا بدهد اذن رفتن جان از تنم
پیرزن گریان شد
افسونش باطل و زیبا بشد
لیک دید داد نام مرده بشد