سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 7 ارديبهشت 1404
    29 شوال 1446
      Sunday 27 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        ای برادر تو همان اندیشه ای ما بقی خود استخوان و ریشه ای مولانا

        يکشنبه ۷ ارديبهشت

        قصه سرما

        شعری از

        محمد فروغی

        از دفتر شعرناب نوع شعر نیمائی

        ارسال شده در تاریخ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ ۱۰:۰۶ شماره ثبت ۳۰۳۶۳
          بازدید : ۳۲۲   |    نظرات : ۱۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر محمد فروغی

        دوباره قصه سرما به گوش کودک دشت 
        دوباره خواب طبیعت 
         
         
        پرنده می لرزید
         
         
        دوباره حنجره باد و سحر سامری 
         
         
        دوباره ساده درختی و سجده بر بادی
         
         
        به پشت پنجره مردی که سخت می لرزید
         
         
        زنی کنار آتش خانه به مرد می خندید
         
         
        پرنده باز در خیال هجرت بود
         
         
        خیال مرد هراسان ز فصل هجران بود
         
         
        به زیر پای حس غریبی، برگ اندیشه
         
         
        ز برگ ریز زمانه دوباره نالان بود 
         
         
        پرنده باز پرید و مرد با حسرت 
         
         
        ز پشت پنجره پرواز را هوس می کرد
         
         
        زن از کنار آتش خانه مرد را صدا می کرد
         
         
        نگاه مرد ولی تا افق،
         
         
         گرم سرما بود
         
         
        غروب باز غم انگیز و غار غار کلاغ 
         
         
        چو می گذشت غریبی، 
         
         
        غریو زرد بر می خواست
         
         
        غریبه بود چو پرنده نگاه مرد با پاییز 
         
         
        نمی شناخت درخت را بدون برگ
         
         
        باغ را بدون گل
         
         
        دشت را به رنگ زرد
         
         
        چه سرد بود آه نسیمی که از خزان می گفت
         
         
        چه بی رمق پرتو نوری، 
         
         
        که به خورشید 
         
         
        هنوز ایمان داشت
         
         
        زمانه باز قفس بار و برگ در خیال سقوط
         
         
        به جشم مرد اشک،زچشم آسمان سیل باران بود
         
         
        زن از کنار آتش خانه ز مرد می پرسید
         
         
        کجاست پرنده،چرا قفس باز است؟
         
         
        نگاه مرد ولی تا افق، گرم سرما بود...                         
         
         
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1