بر لب سنگ بلندی
تنهاست
سوی شهر است و به او می نگرد
به چراغانی یک دشت چراغ
حسرت از نور رخش می بارد
جیرجیرک چه سوالاتی از او می پرسد :
-از کجا می دانی
هر کدام از آنها
مثل تو تنها نیست ؟
-به خودم شک دارم
من چراغم یا نه ؟
نور دارم یا نه ؟
...
-جیرجیرک خوابی؟
-نه هستم ... ساکتم در فکرم ... تو مرا می شنوی؟
-بله من می شنوم
-جیر جیرم را هم؟
-جیرجیرت را هم!
-من تو را می بینم ، تو مرا می شنوی
تو خود خورشیدی!
اعتمادیت به گفتار من نالان نیست ؟
-راستش دوست من
من تو را ساخته ام
تو هم از ذهن منی !
حشرات رُسیِ سرخ ِبیابان اصلا
جایشان پیش من این بالا نیست
بعد از آن گفت و شنود
تا ته دشت کسی جیر نگفت...
-راستی پس چه شده ، که در این خاک پر از مور و ملخ
خواندن زنجره موقوف شده !
نکند دشت منم ؟!
به خود آموخت که خاموش شود
خلق ، خاموش شدند !
شبشان رنگ سیاهیش پرید
و فراموش شدند
در فضای عدمش وزن شدند
خالیِ خالیِ خالی شد و بی وزن شدند
از سه بُعدِ خالی
جوهری می جوشد
محور ابعادم
درد میگیرد و بُعد