در توبتوی روز های رفته ی عمرش
مردی پریشان لابلای خاطراتش مرد
دنیا کفن پوشِ تمام خنده هایش بود
وقتی که قی کرد زندگی را وخودش راخورد
تقویم با آغاز هر روزش ورق می خورد
هر فصل از بیخ نگاهش منفعل میشد
سرمای پاییز از هجوم درد می لرزید
آبی که پیش از ریختن در برکه گل میشد
پشت حصار کوهی از تردیدها می رفت
از ازدحام وحشتی با نام بیداری
خود را میان سالها تکرار گم میکرد
تفسیر دنیا بر مدار تلخ بیزاری
بیگانه با دنیا و مردم فکر هستی بود
کوری پر از چشمانِ محکومِ به بینایی
انگار باید زندگی را قرقره می کرد
با پیرمردی ساکنِ دریای تنهایی
در زیر بمباران حجمی از کتاب و حرف
دائم خودش را دار میزد مرد ناباور
لبریز می شد از غروبی بعد هر صبحش
با خاطرات روزهای سخت یک کافر
تنها برای دردهایش خواب تسکین بود
خوابی که تلقینی دوباره توی خوابش بود
با مرگ صدبار از خدای زندگی پرسید
این زندگی پوچ است و تنهایی جوابش بود
با رفتگان میگفت دنیا سهم یابوهاست
وقتی عدالت بی همه حکمی جهانگیر است
این روزها آرش شبیه دختری معصوم
هی خواب میبیند زنی را که کمانگیر است
این شعر هم طرحی عجیب از خاطراتش بود
وقتی که زیر بار هستی شانه اش خم شد
باید بمیری قبل مرگت تا بدانی که
از زندگی تنها همین یک زندگی کم شد
با خاطراتی نا تمام از آدم و حوا
میمون لختی از گذشته تا به امروزاست
این قلعه حیوانی ندارد،ناله را کم کن
او میهمان مردگانی گنگ و مرموزاست