دلم گرفته...
از سنگینی نگاه این همه نامرد...
اعتماد این بلا را بر سرم آورد...
هرکه را اعتماد کردم و باختم...
پس عبرت کجاست؟!
باز هم شکستم...
رویم شد زرد...
رفاقت را جز نامی نماندست کُنون
چرا نیست؟!
چرا نیست در اینجا یک جوانمرد؟!
سردی نگاهت...
سکوت صدایت...
دلم را شکست نا رفیق...
یادت نرود...
نکردم هرگز تو را من طرد...
کهنه شدم...
می دانم...
بر من خرده مگیر...
خاک گرفتم...
برایت شدم چون گرد...
زود...
خیلی زود...
پر می شود دُورت از خالی...
آن لحظه به گرد میگویی:
برگرد...
خیلی زود...
خیلی زود دیر می شود این روزها...
شاید که نباشد دگر آن گرد همان فرد...
او را فروختی...
غریبه شدی ...
دردش را هم به رویت نیاورد...
بر در و دیوار منگر...
رو سفید اند...
بنشین و بچش تو مزه ی درد...
در بیابانِ روزگار
..............غریبه نعمت است..............
کاری که آشنا با من کرد...
غریبه نکرد...
من نمی گویم فقط...
او نیز می گوید...
حافظ را می گویم...
که گفت این نکته ی سرد :
(( من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد ... ))