دیر گاهی است در تنهایی
در گورستان تاریک اتاقم اسیرم
به کنار می زنم پرده تاریکی و ظلمت اتاق
خورشید مویه کنان پنجره ام میسوزاند
بر آئینه پنجره
نقش رنگارنگ گلهای مصنوعی خود نمایی میکند
از برای در آغوش کشیدن و گرفتن
طراوت زندگی و شادابی وزیبایی
واستشمام بوو هوای بهار
دستی میزنم به گلها
گلها لبهایشان خاموش است
بر شکستن سکوت
زخمی برنده میزنند
بر انگشتان من
گویا درندگان طبیعت هستند
نه لطا فتی دارند
نه بویی دل انگیز
نه زیبایی از نزدیک
نفسهایم در فضای آلوده و مرده اتاق
به خش خش می افتد
به فرار از قدم مرگ و گورستان جهنمی
خیز و جهشی میزنم به پارک
در زیر پایم
ناله میزنند سبزه ها
بر درختان و پرندگان زیبای کوچک و گلها
گلها از برای خلاصی صدای هیاهو
ازدحام جمعیت و بوق بوق ماشین
فشرده اند با دست گوشهایشان را
فریاد میزنند به سکوت و توقف
دیگر درختان مهمانی غیر از کلاغهای مغرور ندارند
بلبلان در قفس
گنجشها دریده
پروانه خشک بر دیوار
درختان بردگانی نحیف شلاق خورده
با قلبهای دریده به مهر بردگی عشق رهگذران
باز دستی به گلها میزنم
باز نه لطافتی نه بویی
گویا قلب گلها ایستاده است
بوی تعفن مردارفضای پارک را فرا گرفته
برگی خشک از درخت
به تمنای بودن در طبیعت زیبا
می نشیند اشکبار
لبریز از بغض و کینه
بر شانه من
می دوم با برک همراه
با بغض و کینه و آرزوی خوش
به رفتن از خانه و شهر
به دیدن دشت پر گل
درختان تنومند
بلبلان شیرین سخن
رقص پروانه ها
دیدن و نشستن
درجوی کوهساران
اما رویا ها فرو میزید
چیزی جز بیابان خشک
نیست در انتظار ما