در عالم رویا ..
خدا را دیدم...
سلامی دادم...
وعلیک بشنیدم...
از قرارِ معلوم درد و دل هایی داشت...و منم گوش به فرمان بودم...
سخنش از غم بود....
به همین لحظه قسم..
چهره اش ماتم بود.....
بگفتم ای رب...
زچه نالانی تو...
و چرا غمگینی..؟؟؟
بزد لبخندی و شروع کرد به الهام سخنهای دلش...
که تو ای بنده ی من...تو چرا این همه ظالم هستی...؟؟؟
چرا جان خودت می دزدی...؟؟؟
همین قدرت عشق را به تو ارزان دادم...
تا بورزی آن را...
نه که با قدرت آن بکشی دل ها را...
همین عقل و شعور....به تو ارزان دادم...
بکنی نیک به خلق..
نه که مانند گذشته بخوری گندم را...
یا که سیبی بزند گول تورا..
همان دستانت به تو ارزان دادم...
نا که خییر باشی...
نه که محکم بزنی بر سره مال یتیم...
همان چشمانت به تو ارزان دادم...
تا که بینی حق را و بسنجی آن را...
نه که از گوش ببینی کنی حق را ناحق...
این سخن می گویم و دگر حرفی نیست....
برو سجاده ی خود به خدا رنگین کن....
که حضورش پیداست و دلش غمگین است...
به همین شعر قناعت بهتر...
ما خدا را داریم...
به همین جا که رسیدیم کافیست..
آرزوهای دگر ..
اوج بی انصافیست...
مهرداد رنجی(رنجور)
1393/5/6