آن زن خطیــــر بــود که می فرمود : در خاطرم خطـور ندارد مرگ
جایی که با غــزل نفسم جاری است ، پروانه ی عبـور ندارد مرگ
تا زنده ام به کســوت درویشی ، دور از من است ننگ بداندیشی
سرمستم از ترانه ی بی خویشی ، راهی مگر به گور ندارد مرگ
تــا داده ام جـــزای بـــدی نیکی ، بــی وحشت از تلافی تاریکی
حتی بــه مــن گرایش و نــزدیـــــکی ، از قرنهای دور ندارد مرگ
بــا هـــر غزل به سبک اهــورایی ، با رنگ و بوی تازه ی نیمایی
اهریمن است و حســـرت بینایی ، جـــــز دیدگان کور ندارد مرگ
در بیت بیت هـــر غـــزل نابم ، از بس چــــــراغ عاطفه می تابم
شـــور «حیـــات طیّبـــه» می یابم ، آنجا که درک نور ندارد مرگ
هردم «خطی ز سرعت و از آتش» ، بارنگ اشتیاق رقم می زد
بــر هـــر ورق ز دفتـــر عمـــر من ، کاینجا دل حضور ندارد مرگ
هشتاد و هفت سال شکیبایی ، در خانه ای به وسعت شیدایی
آموخت بـــر ســـریـــر توانایی ، آخـــر مـــرا کـه زور ندارد مرگ
مـــرد آفـــــرین زنان دیارم را ، از من وصیت این که به صد معنا
وقتی عفـــاف باشــد و استغنــا ، در خانه ای ظهور ندارد مرگ.