در محفل رندان دو عالم خبری نیست
گر هم خبري هست به جز مختصري نيست
جز آتش شوقی که مرا سوخت ز بیداد
خاکستر اندوه جهان را شرری نیست
پیغام غریبانه ما را برسانید
در باغ خزان خورده ی غم برگ و بری نیست
صاحب خبران را غم اوضاع جهان بود
اوضاع جهان را غم صاحب خبری نیست
روشن زهنر بود شب تار جهالت
درصحنه غمزاي جهان با هنري نيست
در مسلخ خونین جهان بر سر هر کوی
خلقی است به خون خفته ولی چشم تری نیست
از آه اثر بخش و سحرهای ثمر بخش
دیری ست که دیگراثري و ثمری نیست
نه عاشق و معشوق به جا مانده نه عشقی
درکوچه و پسکوچه دل منتظری نیست
مرغ دل کس را سر پرواز نمانده ست
گو اینکه بمانده ست ولی بال و پری نیست
جز نام و غم نان سر مارا سر دیگر
در بستر اندوه جهان درد سري نيست
زخمي كه بر اين پيكر زخميست نمايان
ديدند همه خلق جهان دادوري نيست
منشور بسي بر در و ديوار فكندند
افسوس و صد افسوس كه ديوار و دري نيست
گفتند و نوشتند بنام بشريت
كشتند ولي نوع بشر را بشري نيست
من در عجب از اين همه بتهاي" منيت"
با اين همه بت ؛ بتكده ... اما تبري نيست
اين قافله را بار خدايا تو مدد بخش
اين قافله را لطف تو بايسته تري نيست
محمدمهدي ناصري