میتوانستم دلنوشته کوتاه و بسیا ر زیبا در آورم دلنوشته طولانی خسته کننده و .... خواهد بود
قلبم اجازه نداد کوتاه بنویسم
.............................
چو ماه می نگرم گریان
ودریا جو شان
و زمین آتشفشان سوزان است
چه شده
مگر غنچه های زیتون
خونین لباس آرامیده اند
می نگرم بر قسم زیتون
حقیقت آن را نیک در میابم
قسم به زیتون
به پاکی
معصومیت
به خون های نا حق ریخته
فرشتگان کو چک زمین
.............
به دخمه کو چک تنهایی خود پناه می برم
ها ی های می گریم
کابوس نا له های این طفلان معصوم
خواب را از من می رباید
کودکان زیتون را به رویای خود
آرامیده در بغل می گیرم
با اشکم خونهای لباس شان را می شویم
لالای لای لا
بخواب جونم
نبین گریه مادر
شیون واشک بیکران مادر
لا لای لای لا
بخواب جونم
نبین فریاد غم مادر
تنهایی مادر
ببین ناز مادر
......
با دیدن عزای مادرغنچه های زیتون
افسردگی و
یاس و نا امیدی
دیوانه وار طبل خود را
بر قلب پاره پاره من می زند
هر روز چو خورشید خود آتش می زنم
نور مهرم بر زمین
و عشق و دل سوخته ام فریاد می زنم
نمی دانم چرا مادرم مرا مسعود نامید
من که گریان گریانان شبم
در مانده و تنها به بیا بان غمم
مست بی مست
سر بر زمین و دیوار عالمم
........
چو بر خود می نگرم
به کابوسی
صلیب سنگین چوبین
در کویر سوزان حمل میکنم
من که مسلمانم
صلیب بر پشت من چرا؟
صلیب را تاون مهر ورزی ام
وبار عشق می بینم
کی این کابوس من به پایان می رسد
دیگر طاقت حمل صلیب را ندارم
پشتم در حال شکست
کف پایم در حال سوختن
زانو یم در حال خرد شدن است
خسته و ناتوان و بریده از راهم
...........
خشم و درماندگی ام را فریاد به آسمان می زنم
می نالم بر غمهایم
غم غنچه های زیتون سالخوردم کرد
دستم را لرزان
قلبم را پاره پاره کرد
چو قلم بر کاغذ می زنم
کاغذ پاره و نوک قلم میشکند
اگر ترس از دست دادند سایه عشقم نبود
با قلمم تنها چشم کم سویم را می دریدم
وآواره بیابانها میشدم
اگر ترس از دست دادند سایه عشقم نبود
با قلمم شریان گلویم را میدریدم
با غسلی از خون به دیار مرگ می رفتم
ناله های من قلم من میشکند
به نورناله شمعی از دیار شاعران می روم