من همان هستم که بود
راهی راهی که رفت
زخمی زخمی که خورد
مانده درجایی که ماند.
مانده آبم
مانده ای دربندخاک
مانده آبم
غوطه ور درگندخویش.
با بهارآمد گلی برسینه ام
تک امیدپاک ساز باورم
روهمه آرام وساکت شکل مهد
زیر پایش
می ربودم خامی هرگام کج اندیش،کج.
قایقی برسینه ام خطی کشید
دست یازید کودکی زان
سوی آب
شاخه ی نیلوفرم راچید،چید.
لب کشیدم زیرنیش
دست کوبیدم به دست:
«ای دریغا ای دریغ
سست بود اسطوره ام.
با بهاری دیگرم ،خواهدم رستن اُمید؟»
صبح روزی بی رمق
حسرتی می برد چشمم سوی بند
خاطراتی همچو سیل
آبشاری بود در عصری به گند.
سرنهادم برگریب:
«بگذر از این خاطرات
خاره ای کو تا بسایم؟
نیست سنگ
گُرده ای کو تا شکافم؟
کوه کو؟
سستی این خاک پیربی هنر
هرفریبی
رابه من تحمیل کرد
هردروغی گشت پیشم راست،راست
هراُمیدم شدبه نیرنگیش یأس
بست جانم رابه گند
سستی اش را با لجن اندود کرد
ارتماسم داد با آلودگی.»
ابرآمد
سایه شد
قطره ای
باریدوگفت:
«بگذر از این شکوه ها
آسمان زایشگه امّیدنیست
ناامیدی بهترازاین ابلهیست.
هر عمود خیمه را
چاله ایست درپای،نا؟
شاه تیرخانه را
خشت خام است پایه،نی؟
آنچه ات ناکشت افزونت کند
ور ترا دزد است
دارا می شوی.»
پاییز92