سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 9 آذر 1403
  • روز بزرگداشت شيخ مفيد
28 جمادى الأولى 1446
    Friday 29 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      جمعه ۹ آذر

      دختر قالی باف و قلب مادر

      شعری از

      منصور دادمند

      از دفتر دیوان مسعود نوع شعر دلنوشته

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۰۸ شماره ثبت ۲۸۸۱۴
        بازدید : ۳۷۰   |    نظرات : ۴۱

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر منصور دادمند

      شبی سرد و زمستانی است
      دختری هفت ساله
      در قالی بافی هستم
      در قلبم فریاد میزنم
      خسته شدم انگشت هایم زخمی شده
      دیگر نمی توانم به بافم
      کاش مادر مریض و بستری
      در بهداری نمی شدی
      ومن اینجا در این زیر زمین تاریک و نمور
      تنها نمی شدم
      سرفه ها یم مرا اذیت میکنند
      از قالی بافی بازم می داره
      خیلی خسته شدم
      خدایا کمکم کن
      بابا چرا مردی
      کاش تو بغل تو بودم
      با دست جلوی سرفه هایم را میگیرم
      مشت کریم صاحب قالی بافی محکم تو سرم میزند
      داد می زند:بچه خودتو به مریضی نزن
      تا تمام نکنی پیش مادرت نمی برمت
      گریه ام میگیره می گویم:من خسته ام نمی تونم من مامانم را میخوام
      مشت کریم گوشم را فشار می دهد میگه : برای بازی خسته نبودی حالا موقع کا ر خسته شدی
      تند به باف ننه غریبم در نیار
      به مشت کریم از سر نومیدی به خلاصی از قالی بافی میگم:
      دست شویی دارم
      مشت کریم میگه:تند برو بیا اگر نه کتک میخوری
      برف  و سکوت همه جا را فرا گرفته
      با سختی و در میان برف به دست شویی میروم
      آب شیردستشویی خیلی سرده می نشینم استراحتی میکنم
      به سختی با آب خودم را می شویم دست های سردم را ها میکنم
      و به زیر بغلم می مالم تا گرم بشه
      تا بهداری یک کیلومتر راه هست
      بایست تپه های برفی را پشت سر بگذارم و به جاد ه برسم
      کاش برف نبود بیست دقیقه ای میرسیدم
      یاد مادرم و نوازش گرم او می افتم
      کاش بابا بزرگ می آمد مرا پیش مامانم می برد
      یواشکی از در قالی بافی بیرون می آیم و به سمت بهداری می دوم
      برفها به داخل چکمه میروند و جورابهایم را خیس میکنند
      برفها پوک هستند و پایم داخل برفها فرو میرود و مرا حسابی خسته  و سردم میکند
      نیم ساعته راه رفتم هنوز به نیمه راه هم نرسیدم
      خسته شدم خوابم می آید دیگر توانی برای راه رفتن ندارم
      دست هاو پاهایم از سرما چروکیده شده
      کاش دست کش و جوراب گرم و خشک داشتم
      صدای شغالی میشنوم
      ترس و وحشت و دلهره وجو دم را فرا می گیره
      بی اختیار گریه میکنم و میدوم و هی مامان را صدا میزنم
      به زمین میخورم و در آغوش برفها قرار میگیرم
      لباس سفید برف را از روی خودم به کنار میزنم
      داد و فریاد میزنم گلویم از شدت فریاد میگیره
      و سرفه ام شدت بیشتری پیدا میکنه
      درمانده و نا امید با ناله میگم: مامان کجایی من تنهام
      من می ترسم بیا من را ببر
      بابا بزرگ به دادم برس
      ماه را میبینم نور خودش را بر برفها می گستراند
      تابش اش چشمهای مرا اذیت میکند
      ماه در میان ابر ها گم می شود تاریکی و ظلمت همه جا فرار میگیرد
      قلبم یهو خالی میشه
      صدای پایی میشنوم
      نکنه شغالها و گرگ ها باشند
      با بدبختی بلند میشوم و با گریه وترس به سوی جاده می دوم
      دیگر قدرت راه رفتن ندارم
      برای رهای از ترس جیغ میزنم
      زیرا سلاح و کمکی غیر از آن ندارم
      شاید شغال فرار کنه
      صدای فریادی میشنوم که بسیار آشناست
      صدا نزدیک و نزدیک تر می شود
      می شنوم که صدا مرا به مهربانی فریاد میزند:
      مهسا مهسا گریه نکن منم پدر بزرگ
      با با بزرگ را میبینم به سویم میدود
      با خوشحالی و گریه سوی او میدوم
      و در آغوشش میکشم
      در بغل با با بزرگ با اشک و خوشحالی میگم:
      بابا بزرگ کجا بودی
      مشت کریم منو زد  ودعوام کرد
      بابا بزرگ میگه:گریه نکن دخترم مش کریم داره برای تو گریه میکنه
      یک کتک خوب هم زدمش تا دختر گلم را دعوا نکنه
      با خنده اشک هایم را پاک میکنم
      با با بزرگ به من میگه مگر به تو نگفتم در قالی بافی بمانی
      هواد سرده ممکن بود یخ بزنی
      بابا بزرگ یک شکلات به من میده تا گرم بشم و ترسم بریزه
      به با با بزرگ میگم کجا میریم میگه:
      پیشه ما مان با خوشحالی میگم آخ جون
      میگم: با با بزگ چرا خو نتون نمیریم نزدیک تره
      با با بزرگ میگه پیش مادرت بهداری بودم
      مادرت گفت بچه ام تنهاست داره گریه میکنه
      گفتم مهسا در قالی بافیه نگران نباش صبح میا رمش
      ما مانت گفـت:اگر نری خودم میرم
      الان بایست زود ببرم پیش مادرت
      تا اون خودش دنبال تو نیاد و از نگرانی درش بیارم
      به بهداری رسیدم وبا شادی مادرم را در بغل گرفتم
      ودر گرمای بدن اون خوابیدم
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2